گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ اجتماعی ایران
جلد هشتم
.نفرت شديد مولانا از دست‌بوسي خلق‌




الحكاية: شيخ بدر الدين نقاش كه از مقبولان خاص حضرت بود، چنان روايت كرد كه روزي مصحوب «1» ملك المدرّسين مولانا سراج الدين تتري رحمه اللّه به تفرّج مي‌رفتيم، از ناگاه «2» به حضرت مولانا مقابل افتاديم كه از دور دور تنها مي‌رفت، ما نيز متابعت او كرده از دور پي او مي‌رفتيم، از ناگاه واپس نظر كرده بندگان خود را ديد، فرمود كه شما تنها بيائيد كه من غلبه «3» را دوست ندارم و همه گريزاني من از خلق، شومي دستبوس و سجده ايشانست، خود هماره از تقبيل «4» دست و سرنهادن مردم به جدّ مي‌رنجيد و به هر آحادي و نامرادي تواضع عظيم مي‌نمود، بلك سجده‌ها مي‌كرد، بعد از آن حضرت مولانا روانه شد. چون قدري پيشترك رفتيم، در ويرانه‌يي يك‌چندي سگان بر همديگر خفته بودند، همانا كه سراج الدين تتري فرمود كه اين بيچارگان چه‌خوش اتحادي دارند و چه خوش خفته‌اند و برهمديگر چسبيده! فرمود كه آري، سراج الدين اگر دوستي و اتحاد ايشان را خواهي كه دريابي جيفه‌يي «5» و امّا جگربندي در ميان ايشان انداز تا حال ايشان را كشف كني؛ و همچنين است حال اهل دنيا، و حال بريشان برين منوال است كه مي‌بيني، وقتي كه عرضي و غرضي در ميان نيست، بنده و محبّ يكديگرند و چون محقّري از عرض دنيا درميانه درآيد، عرض چندين ساله را به باد دهند و حق ممالحت «6» را به يك‌سو نهند، پس اتّفاق اهل نفاق نفاقي «7» ندارد و همين مثاليست كه مي‌بيني.»

همام تبريزي‌

خواجه همام تبريزي از شعرا و سخنگويان نامبردار آذربايجان است و در شاعري و غزلسرايي پيرو سبك سعدي و معاصر اوست و در بيان هنر خود مي‌گويد:
همام را سخن دلفريب و شيرين است‌ولي چه سود كه بيچاره نيست شيرازي
______________________________
(1). همراه- در مصاحبت
(2). از ناگاه: ناگهان
(3). غلبه: ازدحام، جمعيت زياد
(4). تقبيل: بوسيدن
(5). جيفه: مردار
(6). ممالحت: نمك‌خوارگي
(7). نفاق: رونق و رواج
ص: 519
ديوان غزلياتش در حدود دو هزار بيت دارد و منظومه صحبت‌نامه را كه به نام شرف الدين هارون، پسر شمس الدين محمد، صاحب ديوان جويني ساخته، مي‌توان بزرگترين يادگار او دانست.
از غزليات معروف او يكي اين است:
داني چگونه باشد از عاشقان جدايي؟چون ديده‌اي كه ماند خالي ز روشنايي
سهل است عاشقان را از جان خود بريدن‌ليكن ز روي جانان مشكل بود جدايي
در دوستي نيايد هرگز خلل ز دوري‌اگر در ميان ياران مهري بود خدايي
هرزر كه خالص آمد بر يك عيار باشدصد بار گَر در آتش آن را بيازمايي «1»

گفتگوي همام با شيخ سعدي‌

شوخي و هزل و مطايبه نه‌تنها بين توده مردم، بلكه بين خواص و خداوندان ادب نيز معمول بود، دولتشاه سمرقندي، در «تذكرة الشعرا» از بذله‌گويي سعدي با همام تبريزي چنين ياد مي‌كند:
«... و در ظرايف و لطايف و نازكي طبع، شيخ (يعني سعدي شيرازي) را درجه‌يي بوده و همواره با مستعدان نشستي و با وجود استغراق و حال، با اهل فضل اختلاط كردي و مطايبت و بذله‌گويي، چنانكه گويند كه خواجه همام الدين تبريزي كه مردي اهل دل و صاحب فضل و خوش‌طبع و صاحب جاه و معاصر شيخ سعدي بوده است، روزي شيخ در تبريز به حمام درآمد و خواجه همام نيز با عظمت در حمام بوده، شيخ طاسي آب آورده بر سر خواجه همام ريخت، خواجه همام پرسيد كه اين درويش از كجاست؟ شيخ گفت: از خاك پاك شيراز، خواجه همام گفت: عجب حاليست كه شيرازي در شهر ما از سگ بيشتر است! شيخ تبسمّي كرد و گفت: كه اين صورت خلاف شهر ماست كه تبريزي در شهر شيراز از سگ كمتر است! خواجه همام از اين سخن به هم برآمد و از حمّام بدر آمد، شيخ نيز برآمد و به گوشه‌اي نشست، و جوان صاحب جمالي، خواجه همام را چنانكه رسم اكابر است، باد مي‌كرد و خواجه همام ميان آن جوان و شيخ سعدي حايل بود، و درين حالت خواجه از شيخ پرسيد: كه سخنهاي همام را در شيراز مي‌خوانند؟ شيخ گفت: بلي شهرتي عظيم دارد. گفت: هيچ يادداري؟ گفت يك بيت ياد دارم، و اين بيت برخواند:
در ميان من و دلدار همام است حجاب‌وقت آنست كه اين پرده به يك‌سو فكنيم
______________________________
(1). تاريخ ادبيات ايران، دكتر شفق، ص 311 به بعد.
ص: 520
خواجه همام را اشتباه نماند، در آنكه اين مرد شيخ سعديست، و سوگندش داد كه شيخ سعدي نيستي؟ گفت: بلي، خواجه همام در قدم شيخ افتاد و عذر خواست و شيخ را به خانه برد و تكليفهاي لطيف مي‌نمود و صحبتهاي خوب داشتند.» «1»
نمونه‌اي از غزليات او:
اينان كه آرزوي دل و نور ديده‌اندتنشان مگر ز روح لطيف آفريده‌اند؟
در جسمشان كه جان خجل است از لطافتش‌جاني دگر ز نور الهي دميده‌اند
از چشم مست و روي و لب باده رنگشان‌جانها به ذوق، ساغر مي دركشيده‌اند
آب حيات بود و نبات و شكر به هم‌آن شير مادران كه به طفلي مكيده‌اند
مرغان سدره «2» بهر تماشاي اين گروه‌از آسمان به منزل دنيا پريده‌اند
در حيرتم از اين‌همه گلهاي دلفريب‌تا در كدام آب و زمين پروريده‌اند
اين خاك توده، منزل ديوان رهزن است‌بگذر ز منزلي كه در او جاي دشمن است
مغرور عشوه‌هاي جهاني و بي‌خبركاين غول را چه خون عزيزان به گردن است
تا كي كني عمارت اين دامگاه ديوكاخر ترا به عالم علوي نشيمن است
سيمرغ جان كجا كند از گلخن آشيان‌كو را هواي تربت آن سبز گلشن است
از منجنيق «3» دهر شود عاقبت خراب‌بنياد اين وجود گر از سنگ و آهن است
در زير ران حكم تو گر ابلق «4» زمان‌رهوار مي‌رود مشو ايمن كه توسن «5» است «6»
بلبلان را همه‌شب خواب نيايد از بيم‌كه مبادا ببرد برگِ گلي بادِ نسيم
شبِ مهتاب و گل و بلبلِ سرمست به هم‌مجلس آن نيست كه در خواب رود چشم نديم
باد را گر خبر از غيرت بلبل بودي‌هيچ وقتي نگذشتي ز گلستان از بيم
اثر عشق نگر، در همه‌چيزي ور ني‌مرغ را نغمه داوُد كه كردي تعليم
عشق مي‌ورزم و گو خصم ملامت ميكن‌نه من آورده‌ام اين شيوه كه رسميست قديم
گر نمايم به ملامتگر خود، صورت دوست‌دهد انصاف و كند مسئله با ما تسليم
______________________________
(1). دولتشاه سمرقندي، تذكرة دولتشاه، ص 201
(2). سدره: فرشته
(3). يكي از ادوات جنگي قديم فلاخن
(4). دنيا و گردش روزگار
(5). وحشي
(6). ذبيح اله صفا: از گنج سخن، جلد 2، ص 174 به بعد
ص: 521

امير خسرو دهلوي‌

امير خسرو بزرگترين شاعر پارسي‌گوي هند است. پدرش سيف الدين محمود در شهر «كش» رئيس قبيله بود و ظاهرا در شمار امراي بلخ به شمار مي‌رفته، كه در حمله چنگيز ناچار به هندوستان مهاجرت كرده و در دربار سلطان محمد تغلق، شغلي ديواني به دست آورده است، تولد امير خسرو به سال 651 قمري در شهر «پيتالي» اتفاق افتاد.
امير خسرو مانند پدر خود اهل فضل و مطالعه بود، از آغاز جواني به سرودن اشعار پرداخت و ظاهرا در كثرت اشعار و آثار منظوم، شاعري كم‌نظير است؛ اقامتگاه او شهر دهلي بود و نزد سلاطين آن ولايت، مقام و منزلتي داشته است. امير خسرو را بايد در شمار شاعران صوفي مسلك هند به شمار آورد. مرشد او شيخ نظام الدين اولياء بود، و در عالم شعر نيز از شعراي نامي ايران چون سنايي و نظامي و خاقاني پيروي مي‌كرد و مدعي بود كه پيرو سبك استاد سخن سعدي شيرازي است:
«جلد سخنم دارد، شيرازه شيرازي»
ولي صاحبنظران را عقيده بر اين است كه امير خسرو صاحب سبكي است معروف به سبك هندي؛ و در شمار بزرگترين شعراي پارسي‌گوي هندوستان است؛ او علاوه‌بر زبان فارسي، در زبانهاي عربي و تركي و سانسكريت تسلط داشته و غير از شعر و ادبيات در موسيقي و آوازهاي هندي و فارسي نيز دست داشته و آهنگهايي ساخته است؛ گاهي بعضي قصائد را با تغزّلي زيبا و دلنشين آغاز مي‌كند: «1»
صبا را گاهِ آن آمد كه راه بوستان گيردزمين را سبزه در ديبا و گل در پَرنيان گيرد
جَهَد از چشمه موج آب و لرزان در زمين افتدزند بر لاله باد تند و آتش در زبان گيرد
زبان از گفتن آتش نسوزد، ليكن از سوسن‌حديث لاله گويد، ترسم آتش در جهان گيرد
تماشا كن كه چون بگرفت لاله كوه را دامن‌كسي كو تيغ بي‌موجب كشد خونش چنان گيرد
زياد غنچه مرغان را نوابسته شود تا گل‌بسازد پرده نوروز و بلبل خود همان گيرد امير خسرو مانند خاقاني، قصايدي دراز دارد و يكي از آنها چنين آغاز مي‌شود:
دلم طفلست و پير عشق استاد زبان دانش‌سواد اوج سَبق «1» و مسكنت گنج دستانش در طي قصيده‌اي به مطلع زير نمونه‌يي از، انديشه‌هاي عرفاني شاعر نيز به چشم مي‌خورد:
مشو بينا به چشم سر، كه نارد ديد، خود را هم‌بِدِل بين تا ببيني هرچه خواهي ماه تابانش
______________________________
(1). سبق: كتاب و نوشته
ص: 522
در غزلهاي امير خسرو، مفاهيم عميق اجتماعي و مضامين بديع و ابتكاري ديده نمي‌شود، بلكه او نيز از ديدار و هجران يار و زلف كمندانداز و سيل اشك و ديگر تعبيرات عاشقانه سخن به ميان آورده است.
ديوان اين شاعر، حاوي پنج قسمت است: 1- تحفة الصغر، كه شامل اشعار دوران جواني است. 2- وسط الحيوة، كه اشعار دوره بيست تا سي سالگي اوست. 3- قرة الكمال، كه در حدود چهل سالگي سروده و از سوانح و اتفاقات زندگي خود سخن به‌ميان آورده و از شاعران نامي ايران ياد كرده است. 4- بقيه نقيه، كه آخرين آثار شاعر است؛ علاوه‌براين، امير خسرو به تقليد نظامي گنجوي، پنج مثنوي از خود به يادگار گذاشته است:
1- مطلع انوار، كه مقابل مخزن الاسرار نظامي و شامل اشعار ديني و اخلاقي است.
2- شيرين و خسرو، مقابل خسرو و شيرين نظامي.
3- مجنون و ليلي، مقابل ليلي و مجنون؛ و اين سه مثنوي را در سال 698 سروده است.
4- آيينه سكندري، مقابل اسكندرنامه نظامي كه در 669 به رشته نظم درآورده.
5- هشت بهشت، مقابل هفت‌پيكر نظامي كه در سال 701 آن را به پايان رسانيده.- خمسه امير خسرو، جمعا هجده هزار بيت دارد. علاوه‌براين پنج مثنوي، آثار ديگري مانند:
قران السعدين (688 ه. ق) و نه سپهر (718 ه. ق) و تاج الفتوح (حدود 690 ه. ق) و افضل الفوائد، اعجاز خسروي، تغلق‌نامه، خزائن الفتوح، مناقب هند و تاريخ دهلي از او باقي مانده است.
خمسه را، كه قريب هيجده هزار بيت دارد، در مدت سه سال به نظم كشيده و با تمام كوششي كه در پيروي از سبك شيواي نظامي گنجوي به خرج داده، هرگز به پاي مقتداي خود نرسيده است.» «1»

عراقي‌

فخر الدين ابراهيم همداني‌

فخر الدين ابراهيم همداني متخلص به عراقي يكي از شعراي قرن هفتم هجري است. در پيرامون شرح زندگاني او، اشاراتي در كتاب تذكره صوفيان و شاعران، به‌خصوص در نفخات الانس
______________________________
(1). لغت‌نامه دهخدا، شماره مسلسل 86، ال- النجه خان، ص 230.
ص: 523
جامي و مجالس العشّاق حسين بايقرا مي‌توان يافت؛ ولي چون معاصران وي درباره او چيزي ننوشته‌اند آنچه را كه در اين‌گونه كتب مي‌بينيم بايد با قيد احتياط تلقي كنيم. از متن اشعار و غزليّات خود او كه غالبا از مقوله معاني عاشقانه است، مطلب مهمي از احوال گوينده به دست نمي‌آيد، او را مي‌توان يك قلندر تمام عيار دانست كه به كلّي در بند نام و مقام خود نبوده و هرصورت يا موجود نيك و جميل را آينه‌اي از طلعت دوست دانسته و در آن عكسي از جمال مطلق مي‌ديده است. چنانكه يكي از تذكره‌نويسان مي‌گويد: «در طبيعت او فقط عشق را دست استيلا بود.»
به‌طوري‌كه از ديباچه كليات عراقي كه به كوشش سعيد نفيسي چاپ شده، برمي‌آيد: «شيخ عراقي از اعزّه عراق و مشاهير آفاق بود و در هفده سالگي افاده علوم نموده، تحت تأثير عشق و عاشقي از همدان كه مولد اوست به هند رفته است؛ موجب رفتن او به هند اين بود كه جمعي از قلندران به همدان فرود آمدند، در ميان ايشان جواني صاحب جمال بود كه عراقي را مجذوب و مفتون خود ساخت، چون از آنجا بازگشتند، عراقي را تاب توقف نماند و از پي ايشان به هندوستان رفت؛ در مولتان به شاگردي بهاء الدين زكريا نايل گرديد؛ بعد از ورود در آن جايگاه، او را التزام چله بفرمود كه يك اربعين «چهل روز» بايد عزلت پيشه كند و به مراقبت و تفكر پردازد؛ ليكن در همين روز، ديگر درويشان نزد شيخ به شكايت آمدند و گفتند: عراقي به‌جاي سكوت و تفكر، به سرودن غزلي كه خود ساخته مشغول است و آن را در چندروز به تمام مطربان شهر آموخته و اكنون در همه ميكده‌ها با چنگ و چغانه مي‌سرايند؛ و آن غزل كه يكي از اشعار بسيار معروف عراقي است اين است:
نخستين باده كاندر جام كردندز چشم مَست ساقي وام كردند
به عالم هركجا درد و غمي بودبه هم كردند و عشقش نام كردند
چو خود كردند راز خويشتن فاش‌عراقي را چرا بدنام كردند؟
به خود گفتند ارني لَن تراني‌به موسي نام عِرض الهام كردند
نهان با محرمي گفتند رازي‌جهاني را از اين اعلام كردند وقتي كه شيخ بهاء الدين بيت آخر را شنيد گفت: عراقي را كار تمام شد، پس او را نزد خود طلبيد و گفت: «عراقي! مناجات در خرابات مي‌كني؟ بيرون آي! پس چون بيرون آمد شيخ خرقه خود را بر دوش او افكند و او خود را بر زمين افكند و سر در قدم شيخ نهاد؛ شيخ وي را از خاك برداشت و پس از آن دختر خود را نيز به عقد وي درآورد كه از او پسري آمد و به كبير الدين موسوم گشت.
ص: 524
25 سال سپري شد، و شيخ بهاء الدين وفات يافت درحاليكه عراقي را جانشين خود ساخته بود. ديگر درويشان از اين رهگذر بر او حسد بردند و نزد پادشاه وقت از عراقي شكايت كردند و او را به اعمال خلاف شرع متهم ساختند؛ و او نيز چون حال را چنين ديد از هندوستان مراجعت كرده و به مكه و مدينه شتافت و از آنجا به آسياي صغير مسافرت فرمود؛ در قونيه، مجلس درس شيخ صدر الدين قونيوي معروف را دريافت كه كتاب فصوص الحكم شيخ محي الدّين عربي را تدريس مي‌كرد. در همانجا معروفترين كتاب منثور خود را موسوم به لمعات تأليف و تقديم شيخ اوحد الدين كرماني كرد؛ شيخ آن را بپسنديد و تحسين فرمود. سپس به جانب روم سفر كرده و در «قونو» از بلاد روم با مولانا جلال الدين محمد رومي و شيخ صدر الدين قونوي صحبت داشته، و همگي اوقات با خرقه زهد و تقوا و عمامه فضل و فتوا، باده عشق و محبت پيموده و شيفته حسن و ملاحت بوده، تا به حدّي كه در بازار كفّاشان به حكم عاشقي، لواي اقامت افراخته و با طعن و ملامت، ساخته:
آن عاشقِ مستِ لاابالي‌كز عشق دمي نبود خالي
سجاده به دوش، سَبحه «1» در دست‌مي‌گشت به كوي عشق پيوست
عشق است حيات جاوداني‌بي‌عشق مباد، زندگاني عراقي به هر شهر و دياري كه قدم مي‌گذاشت، به‌علت بي‌اعتنائي به حدود و قيود متعارف زمان و ناچيز انگاشتن مقررات جاري، مورد توجه خاص و عام، به‌خصوص مردم نكته‌سنج قرار مي‌گرفت. در دوران اقامت در روم (آسياي صغير يا تركيه امروزي) عده‌يي از مردم و رجال آن سرزمين در حلقه ياران و ارادتمندان او وارد شدند.
چنانكه معروف است معين الدين پروانه، شاگرد و مريد عراقي بود و گويند براي او خانقاهي در «توقات» بنا كرد و او را به محبتها و انعام خود مخصوص ساخت؛ بعد از وفات او عراقي از قونيه به مصر رفت.
گويند برغم سعايت معاندان، سلطان مصر، او را پذيرفت و شيخ الشيّوخ مصر گردانيد، پس از آنجا به شام رفت و در آنجا هم به خوبي مقدم او را پذيرفتند، و هم در آنجا پس از شش ماه اقامت، پسرش كبير الدين از هندوستان به وي ملحق گرديد.» «2»
فخر الدين عراقي معاصر مولانا جلال الدين رومي است. «منقول است كمال احرار، شيخ محمود نجّار، رحمة الله عليه، روايت كرد كه روزي در مدرسه مباركه، سماع عظيم
______________________________
(1). تسبيح
(2). لغت‌نامه دهخدا، شماره مسلسل 79 «ف. فرازي» ص 74.
ص: 525
بود و شيخ فخر الدين عراقي، كه از عارفان زمان بود، در آن ساعت حالتي كرد، خرقه و جبه‌اش افتاده مي‌گشت و بانگها مي‌كرد، همانا كه حضرت مولانا در گوشه ديگر سماع مي‌كرد و خدمت مولانا اكمل الدين طبيب با جميع علما نگاهداشت مي‌كردند؛ بعد از آن، مولانا اكمل الدين به اجازت آن حضرت و معين الدين پروانه، شيخ فخر الدين را به جانب توقاة دعوت كرد، خانقاه عالي جهت او عمارت فرمود و در آن جايگه، شيخ خانقاه شد و پيوسته شيخ فخر الدين در سماع مدرسه حاضر شدي و دايما از عظمت مولانا بازگفتي و آهها زدي و گفتي كه: «او را هيچكس كما ينبغي ادراك نكرد و در عالم غريب آمد و غريب رفت و جهان چندروزي كه به ما روي نمود، آنچنان زود سپري شد كه ندانستيم كه بود.» «1»
پيداست اينكه در مقدمه ديوان نوشته‌اند كه معين الدين پروانه براي وي خانقاهي در توقاة ساخته، پس از اين واقعه بوده است و پس از مرگ مولانا، عراقي به مدرسه وي مي‌رفته و از نابود شدن او دريغ مي‌خورده است.» «2»

رابطه معنوي عراقي با مولانا

اشاره

مولانا جلال الدين رومي، خداوند تصوف، در ششم ربيع الاول 604 در بلخ تولد يافته و در پنج جمادي الاخر 672 درگذشته، يعني شانزده سال و شش ماه و سيزده روز پس از او، عراقي در گذشته است و اين مطلب كاملا درست است. مرگ مولانا بر خاص و عام، مخصوصا بر مريدان او سخت گران آمد.
«... تا به چهلم مولانا، پادشاهان و وزيران، سوار نگرديدند و در صد روز علي التّوالي همه امرا و فقرا عليحده مراسم عزاي مخصوص كه با ساز و آواز توأم بود برپا ساختند، چنانكه در آن دوران شبي در «عرس» مراسم جشن پروانه، ملك الادبا امير بدر الدين يحيي، تغمّده الله، در سماع گرم گرديده بود و جامها را برخود چاك زده، اين رباعي بگفت:
كو ديده كه در غَمِ تو غمناك نشديا جيب «3» كه در ماتم تو چاك نشد
سوگند بر وي تو، كه از پشت زمين‌مانند تويي در شِكَمِ خاك نشد در مرگ مولانا، كليه دوستان و نزديكان و ارباب ذوق و شاعران شركت جستند و هر
______________________________
(1). كليات عراقي، به كوشش سعيد نفيسي، انتشارات سنائي، ص 25.
(2). همان كتاب، ص 25.
(3). گريبان، يخه «يقه»
ص: 526
يك به صورتي اظهار درد و بيتابي مي‌كردند، يكي از درويشان در مرگ آن بزرگوار، اين رباعي را گفته و مي‌گريست:
اي خاك، ز دردِ دل نمي‌يارم گفت‌كامروز اجل در تو چه گوهر بنهفت
كام دل عالمي فتادت در دام‌دلبند خلايقي، در آغوش تو خُفت از اين‌جا پيداست كه در تغريت مولانا جزو بزرگان قونيه كه حاضر بوده‌اند، فخر الدين عراقي هم بوده است.» «1»
در مورد مرگ عراقي مي‌گويند: حضرت شيخ هشتم ذو القعده قمري (23 نوامبر 1289) در سرزمين شام، فرزند و اصحاب خود را به وصاياي لايق سرافراز گردانيد و به ديار بقا بخراميد در وقت نزع اين رباعي مي‌خواند:
در سابق، چون قرار عالم دادندمانا كه نه بر مُراد آدم دادند
زان قاعده و قرار كانروز افتادنه بيش به كس وعده و ني كم دادند «2» عمرش 82 سال بود، «قبر وي در صالحاي دمشق» پشت مرقد با نور و صفاي شيخ محي الدين عربي واقع و قبر كبير الدين مولتاني فرزندش در جنب وي، و همانجا، قبر شيخ اوحد الدين كرماني است.
چون عراقي، مورد توجه خاص و عام بود، راجع به تاريخ رحلت او اشعاري سروده‌اند، از جمله مؤلف خزينة الاصفيا مي‌گويد:
شد عراقي، چون از اين عالم به خُلدسالِ وصل آن شَهِ والامكان
«آفتاب حسن مولي» كن رقم«شاعر محبوب مهدي» هم بخوان قطعه ديگر:
عراقي چون ز دنيا رخت بربست‌به اهل دهر گفت: هذا فراقي
به تاريخ وصالش «محترم» گودگر «سلطان ولي عالي عراقي» «آفتاب حسن مولي» و «شاعر محبوب مهدي» و «محترم» و «سلطان ولي عالي عراقي» به حساب جمل 688 مي‌شود. در كتاب ميخانه عمر وي 88 سال و در سفينه الاوليا رحلت وي در 888 و عمر وي 82 سال آمده و نظر دوم بيشتر مقرون به حقيقت است.
______________________________
(1). همان كتاب، ص 26 و 27.
(2). لغت‌نامه دهخدا، شماره مسلسل 79 «ف. فرازي» صفحه 74.
ص: 527

مختصات شعر عراقي‌

سعيد نفيسي مي‌نويسد: «در شش ماهي كه مشغول تهيه متن اين كتاب و چاپ نخست آن بودم، هرروز و هرشب لذتي خاص از بيان شورانگيز و پرسوز عاشقانه فخر الدين عراقي بردم كه مپرس. يقين دارم كه خوانندگان در اين حظوظ با من انباز خواهند شد؛ من در زبان فارسي شاعري را نمي‌شناسم كه مانند فخر الدين عراقي در بيان عشق (خواه مجازي باشد، خواه حقيقي) تا اين اندازه دلير و بي‌باك و بي‌پروا و بلندپرواز بوده باشد: حتي در ادبيات زبانهاي ديگر، تا اين اندازه بلندپروازي در بيان عشق ديده نشده است. آن شيفتگي و آشفتگي عاشقانه كه در شرح حال وي نوشته‌اند، همه‌جا در اشعار وي به منتهي درجه، صريح و آشكار است. عاشق‌پيشگان معروف زبان فارسي مانند سعدي و حافظ و وحشي كه سرآمد داستانسرايان عشق و دلدادگي هستند، باز در صراحت گفتار و اوج بيان به عراقي نمي‌رسند: خمرّيات وي نيز كه البته از مغازلات او كمتر است، پايه بسيار بلند دارد و شاهكارهاي «آناكرئون» شاعر معروف يونان قديم و «ابو نواس» سراينده مشهور عرب و «ابن الفارض» شاعر بزرگ مصري را به ياد مي‌آورد.
متن كتاب لمعات را در اين مجلّد گنجانيده‌ام، زيراكه يكي از شاهكارهاي بلند نثر فارسي است و بر اين كتاب شروح متعدد نوشته‌اند.
برخي از ظاهرپسندان كوشيده‌اند كه برخي از سخنان صوفيان را تأويل و تعبير كنند و شروحي بر گفتار ايشان به همين نيت نوشته‌اند؛ به همين جهت در نظر حقيقت‌بينان و كسانيكه به بلندي اين افكار پي‌برده‌اند اين شرح‌ها و پرده‌پوشي‌ها ضرورتي ندارد؛ به همين دليل من رجوع به اين لمعات و بازگو كردن سخنان اين شارحان را ضرور نديدم و آگاهان، خود از همان ظاهر سخنان عراقي در لمعات، مجرد از حشو و زائد و آنچنانكه عراقي خود انديشيده، انتشار داده‌ام.
فخر الدين عراقي در غزل عاشقانه شورانگيز، قطعا يكي از بزرگان زبان فارسي است .. و برخي از شعرا بر غزل او مخمّس سروده‌اند، از آنجمله است اين مخمس كه بر يكي از معروفترين غزليات اوست:
مَهِ مَن نقاب بُگشا ز جمال كبريايي‌كه بُتان فروگذارند اساس خودنمايي
شده انتظارم از حد، چه شود ز در درآيي‌ز دو ديده خون فشانم ز غمت شب جدايي
چه كنم! كه هست اينها گُلِ باغ آشنايي ص: 528 چو كمال حسن مطلق كه ز عشق بي‌نيازست‌دل مُبتَلاي محمود به طّره ايازست
كه مدار شوخ چشمان به كرشمه است و ناز است‌دَرِ گُلستانِ چشمم ز چه‌رو هميشه بازست!
به اميد آنكه شايد تو به چشم من درآيي‌ز حديثِ لعل گاهي زندم رَهِ دل و دين
كشدم به نازگاهي به كمند زلف پرچين‌زندم به تير مژگان كُشَدَم به غَمزه كين
به كدام مذهَبَست اين به كدام مِلّتست اين‌كه كُشند عاشقي را كه تو عاشقم چرايي
چو به سير باغ، سَروِ قَدِ خود عيان نمايدز عُذار لاله گونَش چمن ارغوان نمايد
رُخ خود پي‌نظاره چو به گُلستان نمايدمژه‌ها و چشم شوخش به‌نظر چنان نمايد
كه ميان سُنبُلستان چَرَد آهوي ختايي‌چه شود كه مطرب آيد به سَماع ذكر ياحّي
كند التفات ساقي سوي بزم ما پياپي‌غم عشق را دوايي نَبُوَد بجز ني و مي
ز فراغ چون ننالم من دلشكسته چون ني‌كه بسوخت بند بندم ز حرارت جدايي
نگشود عقده‌دل، نه ز شيخ نز برهمن‌نه ز دير طَرف بستم نه ز كعبه و نه زايمن
چو نصيب عاشق آمد ز ازل فضاي گُلخن «1»سَرِ بَرگُ گل ندارم به چه رو روم به گلشن
كه شنيده‌ام ز گُلها همه بوي بيوفايي «2»چو بناي كار عاشق همه‌سوز و ساز ديدم
ره حسن و عشق يكسر به نياز و ناز ديدم‌ز جهانيان گروهي بِرَهِ مَجاز ديدم
به قمارخانه رفتم همه پاكباز ديدم‌چو به صومعه رسيدم همه زاهد ريايي
ز حدوث پاك گشتم به قِدَم رهَم ندادندز وجود هم گذشتم بعدم رهم ندادند
به كنشت سجده بردم به صَنَم رَهَم ندادندبه طواف كعبه رفتم به حرم رَهَم ندادند
كه تو در برون چه كردي كه درون خانه آيي‌به حرم صلاي هاتف به حكايت اندر آمد
كه نسيم وصل، گويا ز ديار دلبر آمدبه تو مژده باد اي دل كه شَبِ غَمَت سرآمد
در دير مي‌زدم من كه ندا ز در درآمدكه درآ، درآ، عراقي كه تو هم از آن مايي
______________________________
(1). تون حمام
(2). كليات عراقي، پيشين، ص 41، ديباچه
ص: 529

نمونه‌اي از نثر لمعات فخر الدين عراقي‌

لمعه هشتم: محبوب يا در آينه صورت، رخ نمايد، يا در آينه معني، يا در وراي صورت و معني، اگر جمال را بر نظر محبّ در كسوت صورت جلوه دهد، محب از شهود لذت تواند يافت و از ملاحظه، قوّت تواند گرفت، خود اين‌جا سرِّ «رايت ربي في احسن صورة» با او گويد: «فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ» چه معني دارد؟ «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» با او در ميان نهد، كه بيت:
جهان را بلندي و پستي تويي‌ندانم چه‌يي هرچه هستي تويي در چشم من آئيد و در او نگريد، تا معلوم كنيد كه عاشق چرا گفت؟
رباعي:
ياري دارم كه جسم و جان صورت اوست‌چه جسم و چه جان؟ جمله جهان صورت اوست
هرصورت خوب و معنيِ پاكيزه‌كَندَر نظر من آيد، آن صورت اوست «1» لمعه چهاردهم: محب و محبوب را يك دايره فرض كن، خطي به دو نيم كرده باشد، بر شكل دو كمان ظاهر شود، اگر اين خط كه مي‌نمايد كه هست و نيست، وقت منازله از ميان طرح شود، دايره چنان‌كه هست يكي نمايد، سر قاب قوسين پيدا آيد.
قطعه:
مي‌نمايد كه هست و نيست جهان‌جز خطي در ميان نور ظَلم
گر بخواني تو اين خط موهوم‌بشناسي حُدوث را ز عدَم هركه اين خط را بخواند بداند كه:
مصراع: همه هيچند هيچ، اوست كه اوست
اما اينجا حرفي است: بدانكه اگرچه خط از ميان محو شود، صورت دايره چنان نشود كه اول بود، حكم خط زايل نگردد، اگرچه زايل شود، اثرش باقي ماند:
بيت:
خيالِ كَژ مَبَر اينجا و بِشناس‌هر آن كو در خدا گُم شد خدا نيست زيراكه وحدانيّت كه از اتحاد و دوگانگي حاصل آيد، فردا نيّتش نگذارد كه سراپرده احديت گردد ... احديّت از روي اسماي احديّت كثرت تواند بود و از روي ذات احديت
______________________________
(1). همان كتاب، لمعات، ص 386.
ص: 530
عين، و در هردو صورت اسم، از او واحد آيد احد در اسماء همچنان ساري است كه واحد در اعداد، كه اگر واحد نباشد اعيان اعداد ظاهر نشود.
قطعه:
گر جمله تويي جهان همه چيست؟ور هيچ نيم، پس اين فغان چيست؟
هم جمله تويي و هم همه توآن چيست كه غير تُست آن چيست؟
چون هست يقين كه نيست جُز توآوازه اين‌همه گمان چيست؟ وحدت او از وحدت او توان شناخت، زيراكه تو يكي، و آن را نداني، جز بدان يكي، پس نفس، خود را شناخته باشد و تو و او در ميان نه.
توحيد تو بدين حرف درست مي‌شود و كم كسي داند و بدانكه «افراد الاعداد في الواحد واحد»
بيت:
يكي اندر يكي، يكي باشدنه فراوان، نه اندكي باشد و از اين حرف، توحيد ثابت مي‌شود و كم كسي داند.
نمونه‌يي از اشعار ديوان او:
طَرَب اي دل، كه نوبهار آمداز صبا بوي زلفِ يار آمد
هان نظاره كه گل جمال نمودهين تماشا كه نوبهار آمد
گل سوي فاخته اشارت كرد:هين نوايي كه وقت كار آمد
در رخ او جمال يار ببين‌كه گل از يار يادگار آمد
به تماشاي باغ و بوستان شوكه چمن خُلدِ آشكار آمد
از صبا حالِ كويِ يار بِپُرس‌كه سحرگاه از آن ديار آمد
بر درِ يارِ ما گذشت نسيم‌زان گل‌افشان و مُشكبار آمد
تا صبا زان چمن گل‌افشان شدچون من از ضعف بي‌قرار آمد
ديد چون عندليب ضعف نسيم‌به عبادت به مَرغزار آمد
بلبل از شوق، گُل چنان ناليدكه گل از وجد جانسپار آمد
هاي و هويي فتاد در گلزارناله عاشقانِ زار آمد
گل مگر جلوه مي‌كند در باغ؟كز چمن ناله هَزار آمد
زرفشان مي‌كند گل صد برگ‌كِش صبا دوش در كنار آمد
ص: 531 گل زرافشان اگر كند چه عجب؟كز شمالش بسي يسار آمد «1»

اوحدي مراغه‌اي‌

اشاره

اوحدي شاعري است ملّي و مردم‌گرا، كه با صراحت و بدون مجامله، پرده از روي مفاسد اجتماعي و اخلاقي مردم، در عهد ايلخانان مغول برمي‌گيرد و ضمن اشعاري ساده و دلنشين، ايمان و علاقه فراوان خود را به حل مشكلات و انحرافات اخلاقي نسل جوان نشان مي‌دهد.
وي پس از فراگرفتن علوم مقدماتي در اصفهان، ضمن سير و سياحت در بلاد مختلف به تكميل دانشها و اطلاعات خود پرداخت. بطوري‌كه از اشعارش برمي‌آيد، وي از بصره و دار السّلام (بغداد) و دمشق و سلطانيه و طاق كسري و عراق و قم و كربلا و نجف و همدان ديدن كرده است و بعيد نيست كه سوريه و عربستان را نيز سير و سياحت كرده باشد؛ وي پايان زندگي خود را در آذربايجان گذرانيده و در مراغه پايتخت ايلخانان مغول رحل اقامت افكنده است.
درخشانترين روزگار شهرت اوحدي، در سلطنت ابو سعيد (716- 736) آخرين ايلخان مغول بود، اوحدي، اين پادشاه و وزير فضيلت‌پرور او غياث الدين محمد فرزند خواجه رشيد الدين فضل اللّه را در اشعار خود ستوده و مثنوي جام جم را به سال 733 به رشته نظم درآورده است:
چون اوحدي مدتي در اصفهان اقامت گزيده است، بعضي او را اوحدي اصفهاني نيز ناميده‌اند؛ وي از اوحدي كرماني كسب دانش كرده و ديوانش مشتمل بر پانزده هزار بيت از قصائد و غزليات و قطعات و ترجيعات است؛ بطوركلي، اشعارش در عرفان و مسائل اخلاقي و اجتماعي است؛ مثنوي جام‌جم را كه به سبك حديقه حكيم سنايي سروده، مشتمل بر پنج هزار بيت و حاوي لطائف شعر و معارف صوفيه است.
از منظومات او، مثنوي ده‌نامه يا منطق العشّاق است كه آن را به نام وجيه الدين شاه، نوه خواجه نصير الدين طوسي ساخته و خود به اين معني اشاره كرده است:
وجيه دولت و دين، شاه يوسف‌كه دارد رتبت پنجاه يوسف
______________________________
(1). همان كتاب، ص 73
ص: 532 نصير الدين طوسي را نبيره‌كه عقل از فطنت «1» او گشت خيره اوحدي در مثنوي جام‌جم كه مشتمل بر پنج هزار بيت است، ضمن تعاليم اخلاقي، زمامداران و زورمندان را نيز به وظايف سياسي و اجتماعي خود، واقف گردانيده است:
اي كه بر مُلك و مملكت شاهي‌عدل كن گر ز ايزد آگاهي
عدل بي‌علم، بيخ و بَر نكندحكم بي‌عدل و علم، اثر نكند
شاه كو عدل و داد پيشه كندپادشاهيش بيخ و ريشه كند
بر قوي‌پنجه، دستِ كين مَگُشاي‌بر ضعيف و زبون كمين مگشاي
رفت كسري ز خط شهر به دشت‌با سواران ز هر طرف مي‌گشت
گلشني ديد تازه و خندان‌تر و نازك چو خط دلبندان
پُر ز نارنج و نار باغي خوش‌زير هربرگ او چراغي خوش
گفت آب از كدام جويستش‌كه بدينگونه رنگ و بويستش
باغبانش ز دور ناظر بودداد پاسخ كه نيك حاضر بود
گفت عدل تو داد آب او رازان نبيند كسي خراب او را چنانكه اشاره شد، اوحدي مانند عنصري و فرخي و بسياري ديگر از شعرا در فكر تأمين سعادت و كامراني خود نبود، بلكه برخلاف اكثريت قريب به اتفاق شعرا، خود را در مقابل جامعه، مسؤول مي‌شمرد، به همين مناسبت در زمينه‌هاي مختلف اخلاقي، تربيتي و اجتماعي به پدران و مادران و زمامداران و مسئولان امور كشوري تعاليم و اندرزهاي جالبي داده است، في المثل در مورد تربيت فرزندان، خطاب به پدراني كه طالب سعادت و نيكبختي اولاد خود هستند، مي‌گويد: تنها به تعليم و تربيت فرزندان قناعت نكنيد، بلكه آنها را به تحمل سختي عادت دهيد، و با مشكلات و محروميتهاي گوناگون زندگي آشنا سازيد:
شرم‌دار، اي پدر ز فرزندان‌ناپسنديده هيچ مپسندان
با پسر قول زشت و فحش مگوي‌تا نگردد لئيم و فاحشه‌گوي
بچه خويش را به ناز مدارنظرش هم ز كار باز مدار
چون به خواري برآيد و سختي‌نكشد محنت او ز بدبختي در جاي ديگر، در پيرامون محافظت فرزندان از خطر نزديكي و معاشرت با ناكسان و عناصر فاسد چنين تعليم مي‌دهد:
______________________________
(1). زيركي
ص: 533 اي پدر، خود پز اين سرشته توتو بهي باغبان كِشته تو
حارس بوستان، در خانه‌سر خر به كه پاي بيگانه
هم به علم خودش بده پندي‌كه نداري جزين پس افكندي
باغ‌بين، را چه غم كه شاخ شكست‌باغبان راست غُصّه‌اي گر هست
نقد خود را به دست كس مسپاركه پشيمان شوي در آخرِ كار
طفل را نيست بهتر از دايه‌كبك داند نهفتن خايه «1»
... گر نگه داشتيش گنج بري‌ور نه زحمت كشي و رنج بري
كِشته تُست، اگر گُلست از خاركشته خويش را تو خوار مدار
... ساده رخ نزد، آنكه خويشش نيست‌شب چرا مي‌رود كه ريشش نيست
مرد بي‌ريش و دختر خانه‌نيستند از حساب، بيگانه
بِشِنايش چه مي‌بري چون بَط «2»دانش آموزش و فصاحت و خط
كودك خويش را برهنه در آب‌چه كني پيش بنگيان خراب
گر تو دانسته‌اي بياموزش‌ورنه، بگذار و بد مكن روزش
... هركه او را درست باشد پس‌نرود در قفاي كودك كس «3» از اشعار بالا، به‌خوبي محيط فاسد اجتماعي ايران در اواخر عهد مغول و انحطاط اخلاقي بعضي از مردم و خطراتي كه نوجوانان و نوآموزان را تهديد مي‌كرد آشكار مي‌شود.
اوحدي پيروزي و موفقيت را، حاصل و نتيجه سعي و تلاش آدميان مي‌داند و با صراحت مي‌گويد:
همه محرومي از نَجُستَنِ تست‌بي‌بَري از گَزاف رَستن تست
بنده رنج باش و راحت بين‌دفتر عشق خوان، فصاحت‌بين
مَنِشان ديگ جُستجو از جوش‌تا رگي هست در تنت ميكوش
تن به دود چراغ و بيخوابي‌ننهادي، هنر كجا يابي؟ در مقام و منزلت علم و ارزش اجتماعي آن مي‌گويد:
علم بالست مرغ جانت رابر سپهر او برد روانت را
دل بي‌علم چشم بي‌نور است‌مرد نادان ز مردمي دور است
______________________________
(1). خايه: تخم
(2). بط: مرغابي
(3). ديوان اوحدي، پيشين، ص 567.
ص: 534 ... نيست آب حيات جز دانش‌نيست باب نجات جز دانش
هركه اين آب خورد باقي ماندچشم او در جمال ساقي ماند
دين بدانش بلند نام شوددين بي‌علم كي تمام شود جام جم‌

مقام و موقعيت زنان به‌نظر اوحدي مراغه‌اي‌

اوحدي، كه شاعري مردم‌گرا و آشنا به مسائل و مشكلات اجتماعي دوران خويش است، در مورد موقعيّت اجتماعي زنان و مردان و مناسبات اخلاقي، جنسي و اقتصادي آنان با يكديگر و حدود و قيودي كه هرزن و مرد شرافتمندي بايد در زندگي زناشويي رعايت نمايد، شرح جالبي به رشته نظم كشيده و در مورد رفتار زنان و مردان با يكديگر نيز قضاوتي عادلانه كرده و آنان را به صفا و صميميت و همكاري دعوت كرده است.
اوحدي با صراحت و صداقتي كم‌نظير به مردان ميگسار، بيقيد، امردباز، تنبل و تن‌آساني كه پس از زناشوئي به مسؤوليتهاي خطيري كه برعهده دارند بي‌اعتنا و بي‌قيدند، اعلام خطر مي‌كند و سرنوشت شوم آنان را استادانه مجسم مي‌سازد:
چون شود منزل و وطن معموربي‌زن و خادمي نگيرد نور
زنِ دوشيزه خواه، نيك‌نژادتا تو را بيند و شود به تو شاد
... اصل در زن، سِداد «1» و مستوري است‌و گرش اين‌دو نيست «دستوري» «2» است
چونكه پيوند «3» شد به نازش‌داربر سر خانه سرفرازش دار
تو درايي ز در، سَلامش كن‌او درآيد تو احترامش كن
صاحِبِ رخت و چيز، دار او راپيش مردم عزيزدار او را
با زن خويشتن دو كيسه مباش‌و آنچه دارد به سوي خود متراش
زن چو داري، مرو پي زن غيرچون روي در زنت نماند خير
هرچه كاري همان درود توان‌در زيانكارگي چه سود توان
زن كني داد زن ببايد داددل در افتاد تن ببايد داد
چَند در شهر، روز، مي خوردن‌شب خرابي و چنگ و قي كردن
______________________________
(1). راستي
(2). دستوري، زن فاحشه
(3). عقد زناشويي
ص: 535 ... كدخدايي «1» چنين بسر نرودزن از اين خانه چون بدر نرود
در سفر خواجه بي‌غلامي «2» نيست‌بي مي و نقل و كاس و جامي نيست
پيش خاتون جز آب و نان نبودو آنچه اصل است «3» در ميان نبود
اين نه عدل است و داد، اي مردخانه خود مده به باد اي مرد
زن كني خانه بايد و پس كاربعد از آن بنده و ضياع و عقار
طفل كوچك چو بَهرِ نان بگريست‌چه شناسد كه نحو و منطق چيست؟
پسران را قباي روسي كن‌دختران را به زر عروسي كن جام جم
در جاي ديگر اوحدي متقابلا به وظايف اخلاقي بانوان، يعني كدبانويي و پارسايي و صرفه‌جويي و خويشتن‌داري اشاره مي‌كند:
زن به چشم تو گرچه خوب شودزشت باشد كه خانه روب «4» شود
زنِ مستوره «5» شمع خانه بودزنِ شوخ «6» آفتِ زمانه بود
پارسا، مرد را، سرافرازدزنِ ناپارسا، براندازد
چون تهي كرد سفره و كوزه‌دست يازد به چادر و موزه «7»
پيش قاضي برد كه مَهر بِدِه‌به خوشي نيستت به قهر بده
زنِ پرهيزكارِ طاعت دوست‌باتو چون مغز باشد اندر پوست
زن ناپارسا شكنج دلست‌زود دفعش بكن كه رنج دلست
زن بد را قلم به دست مده‌دست خود را قَلَم كني زان به
به جدائيش چندروز بسازچندشب نيز طاق و جفت مباز
... راز خود بر زن آشكار مكن‌خانه را بر زنان حصار «8» مكن
گَر جَوي خرج‌سازي از مالش‌نرهي تا تو باشي، از قالش «9»
______________________________
(1). اداره خانواده
(2). امرد
(3). عشق و مناسبات جنسي و صفا و صميميت
(4). مسرف، ول‌خرج
(5). عفيف، پاكدامن
(6). بي‌حيا
(7). كفش
(8). زندان
(9). اظهار كردن و اعتراض كردن
ص: 536 زن بد را نگاه نتوان داشت‌نيك‌زن را تباه نتوان داشت جام جم‌

زن نامطلوب و منحرف‌

در اشعار زير، اوحدي با صراحت تمام و بدون پرده‌پوشي خصوصيات يك زن منحرف و فاسد را در هفت قرن پيش توصيف مي‌كند و از سر اندرز و خيرخواهي و براي حفظ آرامش و نظام اجتماعي، زنان را به عفّت و خويشتن‌داري تبليغ و تحريص مي‌نمايد:
مكن اي شاهد شكّر پاره‌دل و دين را به عشوه آواره
يا مگرد آشناي و شوي مَكُن‌يا به بيگانه راي و روي مكن
زشت باشد كه همچو بو الهوسان‌نان شوهر خوري و ... كسان
سَرِ بازي و پاي رَقّاصي‌چون توان يافت بي‌تن عاصي
زلف بشكستن و نهادن خال‌چون حلالست و نيست بوسه حلال؟
ايزدت داد حسن و زيبايي‌هم ز ايزد طلب شكيبايي
سِترِ زن طاعتي بزرگ بودسگ به از زن، كه او سترگ بود «1»
سقف و ديوار و چادر و پرده‌از پي پوشش تو شد كرده
پرده در پيش رُخ چه مي‌بندي‌نه به ريش جهان تو مي‌خندي
از چنين حرص و آز، دوري به‌وز هوي و هوس صبوري به
چون شد اندر سرت بضاعت شوي‌گَردَنيِ نرم كن به طاعت شوي
نانت او مي‌دهد رضاش بده‌يا بكَن سبلت و سزاش بده
تا دگر دل به مهر زن ندهدراه خواري به خويشتن ندهد
گرش امروز داري از غم دوردان كه فرداش هم تو باشي حور
بهر يك شهوت از حلال و حرام‌چِكُني خانه پُر زور و زر و بال «2» مير كمال الدين حسين، در كتاب مجالس العُشّاق كه آن را در حدود سال 908 و 909 نوشته است، شرحي درباره اوحدي دارد كه نقل قسمتي از آن براي آشنا شدن با اوضاع اجتماعي و اخلاقي آن دوران خالي از فايده نيست: «... شيخ اوحدي، از مريدان حضرت شيخ اوحد الدين كرمانيست، در آن زمان هژده كس از اوليا، در مجلس حضرت شيخ صدر الدين قنوي فصوص الحكم مي‌خواندند، مثل شيخ عراقي و امير حسيني و شيخ
______________________________
(1). خشمناك و عصباني
(2). ديوان اشعار اوحدي، پيشين، ص 550.
ص: 537
سعيد فرغاني و شيخ اوحدي، يكي از آن هژده است، بر جوان حيدري عاشق شده بود و آن محل ترجيع فرموده.
رباعي:
در خراباتِ عاشقان كوييست‌وندر آن، خانه پريروييست
طوقداران، چشم آن ماهندهركجا، بسته طاق ابروييست روزي پسر حيدري، در معركه اين ترجيع را مي‌خواند، بدين‌جا كه رسيد بند همين ترجيعست:
من و آن دلبر خراباتي‌في طريق الهوي كما ياتي دانشمندي در كنار معركه بود، جوان را پيش خود خواند. پسر حيدري را مظنه «1» آن شد كه به جهت زر دادنش مي‌طلبد، معركه را گذاشته، پيش دانشمند آمد، حيدري را گفت كه: «في طريق الهوي كما ياتي» به ضم قاف خواندي، في حرف جرّست، في طريق الهوي به كسر قاف خوان، طالب علم ديوانه‌يي در پهلوي آن دانشمند بود، روي به آسمان كرد و گفت: خدايا اين را هم تو آفريدي؟ او حيدريست، نحوي نيست، كه هر مهملي كه تو از زيروزبر گويي، او به زر بخرد ...» «2»
قاضي نور اللّه شوشتري در مجالس المؤمنين درباره اوحدي چنين نوشته است:
«الشيخ الموحد اوحد الدين مراغي- در تذكره دولتشاهي مسطور است كه عارفي گرم‌رو بود و با وجود كمال عرفان و سلوك، در فضيلت ظاهري كمي نداشته و مريد شيخ الشيوخ اوحد الدين كرماني بود ... ده‌نامه را براي خواجه ضياء الدين يوسف بن خواجه اصيل الدين ابن ملك الحكماء خواجه نصير الدين طوسي، عليه الرحمه، گفته، بسيار نازك و لطيف فرموده، كتاب جام جم را در اصفهان نوشته و در قريب يك ماه، چهارصد سواد مستعدان روزگار از آن برداشته‌اند و با وجود حجم اندك، آن كتاب را به بهاي بسيار خريد و فروخت مي‌كرده‌اند، و آن كتاب ميان فضلا بسيار مكرّم بوده است ... ظهور شيخ اوحدي در روزگار ارغون خان بود ...» «3»
انتشار برخي از آثار اوحدي در طول تاريخ به جهات سياسي و مذهبي با مشكلاتي روبرو گرديده است، منشاء اين مشكلات اين است كه خواجه نصير الدين وزير و مشاور هلاكو، مردي فاضل و سياستمداري كم‌نظير بود، و به اقتضاي مقام و موقعيت سياسي،
______________________________
(1). گمان و تصور
(2). كليات اوحدي اصفهاني معروف به مراغي، ديوان منطق العشاق جام جم، به اهتمام سعيد نفيسي، صفحه هفت.
(3). همان كتاب صفحه «يازده»
ص: 538
كاملا به فساد دستگاه خلافت عباسي، مخصوصا در عهد مستعصم، آخرين خليفه اين خاندان واقف بود و كاملا مي‌دانست كه عمر و اوقات اين مرد به جاي رسيدگي به امور مسلمانان، صرف زن‌بارگي، كبوتربازي و عشرت‌طلبي مي‌شود؛ به همين جهت براي نجات عالم اسلام از فساد و انحراف و پايان‌دادن به حكومت پانصد ساله عباسيان، هلاكو را به تسخير بغداد تبليغ و تحريك نمود، متأسفانه اين خدمت خواجه، در نظر بي‌خبران متعصّب و گروهي كه از آن خوان يغما سود مي‌بردند، نابخشودني تلقي گرديد، تا آنجا كه جمعي به مخالفت با خواجه، و مدّاحان او و خاندانش برخاستند. اوحدي مراغه‌يي چون كتاب ده‌نامه خود را به نام نبيره خواجه نصير الدين طوسي مزين كرده، عده‌يي از جهّال و متعصّبين با انتشار آثار و افكار او مخالفت ورزيدند.
مراحل تعليم و تربيت اولاد: با اينكه صاحبنظران، براي اشعار اوحدي از نظر ادبي و هنري ارزش چنداني قايل نيستند و اشعار او را در مرتبه‌يي پايين‌تر از آثار خواجوي كرماني و سلمان ساوجي به حساب مي‌آورند، ولي از آنجا كه اوحدي در بسياري از آثار و اشعار خود، مخصوصا در جام جم به مسائل و مشكلات اجتماعي و اخلاقي دوران خود توجه كرده و براي جلوگيري از انحراف و گمراهي نوجوانان و جوانان از هر فرصتي استفاده كرده و پدران و مادران را به وظائف تعليمي و تربيتي سنگيني كه از آغاز تولد به بعد برعهده دارند، واقف گردانيده است، بايد او را شاگرد مكتب ناصر خسرو و مردي باهدف و انسان‌دوست به شمار آورد:
باشدش كار از اولِ پايه‌طَلبِ شير و جُستن دايه
گَه به دوشش كشند و گاه به مهدگاه صبرش دهند و گاهي شهد
چون ز گهواره در كنار آيددر دگرگونه گيرودار آيد
باشدش خوف و بيم از آتش و آب‌آفت خفت و خيز و گريه و خواب
چون چپ خود ز راست بشناسدو آنچه خواهند خواست بشناسد
از سه حالش سخن بدر نبودهرسه بي‌رنج و دردِسر نبود
يا به مكتب دهند و استادش‌تا دهد فَرض و سنتي يادش
باز در گريه و خروش افتددر كف چوب و مار و موش افتد
شود آخر فقيه و دانشمندراه يابد به خانقاهي چند
دل او را كند نژند و سياه‌راتِبِ هفته و وظيفه ماه
اي بسا، نان وقف، كو به زيان‌بدهد، تا رسد به حدّ بيان
بعد از آن يا شود مدرس عالِم‌يا مُعيد و خطيبِ شهر و امام
ص: 539 يا برون اوفتد به دقاقي «1»يا به تزوير و شيد و زرّاقي «2»
كم رسد زين ميان به وصول‌زانكه غرقند در فروع و اصول
وگرش در سر اين هوس نبودبه معانيش دسترس نبود
به دكانش برند و بنشانندآتشي بر دماغش افشانند
زِ غَم و داغ حِرفت و پيشه‌گز و مقراض و ارّه و تيشه
خوردني بَد، نشستني غمناك‌نان بي‌وقت و آب پرخاشاك
چون درآيد به پايه مردي‌گرم گردد رها كند سردي
افتدش زين سَرِ سبك سايه‌باد در بوق و آب در خايه
... نَشنَود پند اوستاد و پدرنه به دانش گرايد و نه هنر
تا زرش هست مي‌دهد بر بادچون نماند شود به دزدي شاد
فاش و پنهان ز هوشيار و ز مست‌ببرد هرچه اوفتد در دست
بلتش «3» چند پي «4» فكار كننددستِ آخر سرش بدار كنند
صد از اين بي‌هنر تلف گرددتا يكي در هنر خلف گردد
وگرش بخت يارمند بودنام‌بُردار و ارجمند بود
... يا اميري شود فروزنده‌يا دبيري ديار سوزنده
رنج بسيار برده از هر باب‌كرده برخود حرام راحت و خواب
سالها حاضر و كمر بسته‌دل در اندوه و دردِسَر بسته
چون ز سوداي قُربت و پيشي‌با سعادت دلش كند خويشي
جور و خواري كشد ز شاه و اميرناگهان بر نشانش آيد تير
از عمل بركشد چراغي چندخانه و آسياب و باغي چند
مركبي چند در طويله كشددست بر صورتي جميله كشد
غم آنها بگيردش دامن‌آز و حرص و نياز پيرامن
محنت جامه و غم جو و كاه‌خرج ده، سازِ خانه، آلتِ راه
گر غلامش گريخت آه و دريغ‌ور سقط شد ستور، بارد ميغ «5»
______________________________
(1). آردفروشي
(2). رياكاري
(3). كتك
(4). پاشنه پا، كف پا
(5). ابر، اشك
ص: 540 حسد دشمنانش اندر پي‌حاجت دوستان به جانب وي
بار صد كس به تن فروگيردآتش دوزخ اندرو گيرد
... نتواند دمي نشستن شادنكند مَرگ و آخرت را ياد
دست مَنصب گرفته گوش او راحب دنيا رُبوده هوش او را
... عالمي گُم شود درين سروكارتا از ايشان يكي رسد به كنار چنانكه در اين اشعار ديديم، اوحدي وضع آشفته تعليم و تربيت را در اواخر عهد مغول، و مشكلات گوناگوني كه براي تأمين سعادت نوآموزان وابسته به طبقات مختلف اجتماع وجود داشته توضيح مي‌دهد و با استادي نشان مي‌دهد كه در يك جامعه منحط و فاسد، چه خطراتي نوجوانان و مردم كوچه و بازار را تهديد مي‌كند و يك فرد عادي در آن دوران بحراني و پرآشوب، از روز تولد تا هنگامي كه به رشد كافي و مقام و موقعيت مناسبي دست يابد، با چه موانع و مشكلاتي بايد دست‌وپنجه نرم كند.
در قصايد عرفاني او كه به پيروي از روش سنايي و عطار ساخته است معاني بديع به چشم مي‌خورد:
سر پيوند ما ندارد يارچون تَوان شُد ز وصل برخوردار
همدمي نيست تا بگويم رازخلوتي نيست تا بگريم زار
در خروشم ز صيت «1» آن معشوق‌در سماعم ز صوت آن مزمار «2»
مطربم پرده‌ها همي سازدكه در آن پرده نيست كَس را بار
همه مَستان درآمدند به هوش‌مست ما خود نمي‌شود هشيار
مطربم پرده‌ها همي‌سازدكه در آن پرده نيست كس را بار
چيست اين ناله و فغان در شهرچيست اين شور و فتنه در بازار
همه در جستجوي و او غافل‌همه در گفتگوي و او بيزار
خانه در بيشه آلهي بَرسنگ در شيشه ملاهي بار
... جز يكي نيست صورت خواجه‌كثرت از آينه است و آينه‌دار
سِكّهِ شاه و نقش سكه يكيست‌عدد از درهم است و از دينار
هم به درياست بازگشتِ نَمي‌كه ز دريا جدا شود به بخار
به نهايت رسان تو خط وجودنقطه اصل از انتها بردار
تا بداني كه نيست جز يك نوروان دگر سايه در و ديوار
______________________________
(1). شهرت
(2). مزمار: به كسر «م» ني كه در آن نوازند، ناي نوازندگي.
ص: 541 همه عالم نشانِ صورتِ اوست‌باز جوئيد يا اولي الابصار «1» با مطالعه مجموع اشعار و آثار اوحدي مي‌توان تا حدي با روح كنجكاو و پژوهنده و طرز فكر و جهان‌بيني، و افكار و انديشه‌هاي فلسفي و اجتماعي و علاقه فراوان او به اصلاحات اجتماعي آشنا و مانوس گرديد:
اين چرخِ گِرد گَرد كواكب نگار چيست؟اين اختر ستيزه‌گر كينه‌كار چيست
هان اي حكيم، هرچه بپرسم تو را، بگوي‌تا مُنكّشِف شود كه در اين پودوتار چيست؟
پروردگار و نفس ببايد شناختن‌اين نفس خود چه باشد و پروردگار چيست؟
... اين طول و عرض چند و زمان و مكان كدام‌اين خط و نقطه چون و محيط و مدار چيست؟
اين چهار عنصر و سه مواليد و شش جهت‌اين پنج زورق و دو درو يك سوار چيست؟
... اين جان روشن و تن تاريك را چه حال؟وين خاك ساكن و فَلكِ بيقرار چيست؟
اين وصلت و مفارقت و جوهر و عَرَض‌اين بهمن و تموز و خزان و بهار چيست؟
اين قلب و اين لسان و سكوت و كلام چه؟اين طبع و اين مزاج و خيال و بخار چيست؟
در يك مگس «2» مجاورت نوش و زهر چون؟در يك مكان مناسبت گَنج و مار چيست؟
اصل فرشته از چه و نسل پري ز كه؟وين آدمي بدين صفت و اعتبار چيست؟
... آوردنش به عالم و بردن به خاك چند؟پروردنش به شُكر، و كَردن شكار چيست؟
... منزل يكي و راه يكي و روش يكي‌چندين هزار تفرقه در هر كنار چيست؟
... الهام و وحي و كشف و مقامات و معجزه‌در جنبش نبي و ولي آشكار چيست؟
ابليس و خلدو آدم و حوّا و خوشه چه؟ذبح و خليل و گلشن و نمرود و نار چيست؟
مصر و عزيز و يوسف و زندان و خواب چه؟طور و عصا و موسي و سجّيل خوار چيست؟
سير براق و مسجد اقصي و جبرئيل‌طوبي و عرش و سدره و ديدار يار چيست؟
بوجهل را مخالفت احمد «3» از چه خاست‌وان عنكبوت و پرده و صديق و غار چيست؟
اين حج و عمره و حرم و كعبه و مقام‌وين خلق و سعي و وَقفه و رَميِ حجار «4» چيست؟
رومي رخان هفت زمين را چنان طواف‌بر گِردِ آن سرادق «5» زنگي شعار چيست؟
گر ديده‌اي مدينه علم رسول راباب مدينه و اسد و ذو الفقار چيست؟
______________________________
(1). در تنظيم مطالب اين بخش غير از ديوان اوحدي از تاريخ ادبيات دكتر شفق از صفحه 303 به بعد و لغت‌نامه دهخدا، شماره مسلسل 86، صفحه 479 به بعد و مثنوي جام جم استفاده شده است.
(2). زنبور عسل
(3). پيغمبر
(4). مراد، مناسك حج است.
(5). خيمه، سرا
ص: 542 مد صراط و وضع ترازو و طيّ ارض‌هول حساب و قول شفاعت‌گذار چيست؟
رحمت چو در قياس فُزون آمد از غضب‌تشويش عبد و خشم خداوندگار چيست؟
از جاي آمدن، تو اگر واقفي به عقل‌در بازگشتن اين فزع و زينهار چيست؟
فرمان كه مي‌دهد به مكافات نيك و بدمخلوق را در اين بد و نيك اختيار چيست؟
اي زاهد ار به سرّ عبادت رسيده‌اي‌شرط نماز و روزه ليل و نهار چيست؟
... امر رموز «ليسك في جُبّتي» چه بود؟آن گفتن «انا الحق» و منصور و دار چيست؟
... ما در حصار اين فلك تيزگردشيم‌وز جان بي‌خبر كه برون از حصار چيست؟
اي پادشاه، اگر نظر لطف مي‌كني‌زان روي، پرده دور كن اين انتظار چيست؟
با اوحدي ز آتش دوزخ سخن مگوي‌در دست اين شكسته دل خاكسار چيست؟ «1»

پژوهشها و چون چراهاي فلسفي‌

جهان‌بيني اوحدي‌

در پايان ديوان اشعار، اوحدي ضمن پرسش از اسرار مكتوم جهان و علت پيدايش موجودات، علاقه فراوان خود را به كشف حقايق و حدوث و قدم جهان و اسرار و رموز عالم مادي آشكار مي‌كند:
اي پژوهنده حقايق كَون‌نَفَسي رُخ درين دقايق كن
اين جهاني كه اندرويي توچيست؟ با خود يكي نگويي تو
اصل او از كجا هويدا شد؟بود، يا خود نبود و پيدا شد
چه نخست از عدم پديد آمد؟كه مر اين گنج را كليد آمد
مُتحرك چراست چرخ بلند؟از چه ساكن شد اين زمين نژند؟
آن يكي گرم و گِرد گَرد چراست؟وين تر و خشك و گرم و سَرد چراست؟
به چه‌چيز اين زمين قرار گرفت؟وز چه اين تخم بيخ و بار گرفت؟
ظلمت اين شب سياه از چيست؟نور اين آفتاب و ماه از چيست؟
تو چه چيزي؟ چه جوهري، چه كسي؟نرسيدي به خويش، در چه رسي؟
اين خرد خود كجا و روح كدام؟دل كه و نفس را چه باشد نام؟
اين فرستادنِ پَيُمبر چيست؟با تو گر نيست اين سخن با كيست؟
سازگاري و مردمي چه بود؟آدم از چيست و آدمي چه بود؟
زندگاني چگونه بايد كرد؟چه كسان را نمونه بايد كرد؟
______________________________
(1). ديوان اوحدي مراغي، پيشين، بخش قصايد، ص 9 به بعد.
ص: 543 آنچه ديدي ز سرگذشت بگوي‌به چه‌چيز است بازگشت؟ بگوي
چيست اين دوزخ و بهشت كجاست؟پرسش حال خوب و زشت كجاست؟
تن و جان را عذاب چون باشد؟هول يُومُ الحساب چون باشد؟
... تو بدان آمدي كه كار كني‌زين جهان دانش اختيار كني
همه را بنگري و دريابي‌رنج بيني و دردسر يابي
چيست ناموس «1»؟ دل بروبَندي‌كيست سالوس؟ خوش برو خندي
دانشِ اين، حوالتست به تووز خدا اين رسالتست به تو
جز به علم اين كجا توان دانست؟نفس بي‌علم هيچ نتوانست «2» به‌نظر اوحدي، در محيطي كه نظم و قانون و اخلاق و مباني تربيتي استواري برقرار نيست، نه‌تنها كشاورزان و پيشه‌وران، بلكه افراد متنّعم و فرمانروا نيز از سعادت و نيكبختي بهره‌يي نخواهند برد.
اوحدي در اشعار خود از نتايج ظلم و بيدادگري حكام، سرهنگان، و ديوانيان و شحنگان ياد مي‌كند و آنان را به مار و موري تشبيه مي‌كند كه به جان رعيت افتاده و حاصل كار و زحمت خلق را به يغما مي‌برند:
ظلمت ظلم تيره دارد راه‌عدل بايد جناح و قلب سپاه
خانه ظالمان نه دير، كه زودبه فضيحت خراب خواهد بود
ظلم تاريك و دِل سِيَه كُندَت‌عدل رخشنده‌تر زمه كندت
مرد را ظلم، بيخ كن باشدعدل و دادش حصار تن باشد
... تو نترسي كه باغ سازي و تيم‌خَرج آن جمله از خَراج يتيم؟
باغ خود را نچيده گل بيوه‌بُرده سرهنگ هيزم و ميوه
شب تاريك، دوك رشتن اوروز ناني به خون سرشتن او
پيرزن نيمه‌شب كه آه كندروي هفت آسمان سياه كند
واي بر خفتگان خونخواران!ز آفت سيل چشم بيداران
بس كه ديدم دعاي پيرزنان‌كه فروريخت خون تيرزنان
... مَهِل اي خواجه، قلم زنان دَغَل‌تكيه بر عقد ملك داري و حل؟
قلمي راست كرده در پس گوش‌چشم بر خرده كسان چون موش
______________________________
(1). اصل و قانون جهان
(2). همان كتاب، ص 504
ص: 544 حَلق درويش را بريده به كلك «1»مال و ملكش كشيده اندر سلك
... گر تو را تيغ حكم درمشتست‌شحنه كُش باش دزد خود كُشتست
دزد را شحنه راهِ رخت نمودكشتن دزدِ بي‌گناه چه سود؟
دزد با شحنه چون شريك بودكوچها را عسس چريك بود
چون سياست «2» نباشد اندر شهرندرخشد سنان و خنجر قهر
همه مارند و مور، مير كجاست؟مُزد گيرند، دزدگير كجاست؟
بر حرامي «3»، چو شحنه شد خندان‌بحرم دان فروبرد دندان
چون كَمانِ رئيس شد بي‌زِه‌نتوان خفت ايمن اندر دِه
سر دزدان كه ميوه دارست‌بر تن آسوده پاره كارست
هركه بر نفس خود مُسلّط نيست‌نيست سلطان و اندر اين خط نيست
شاهي تن ز اعتدال بودبه طلب كردن كمال بُوَد
كردن او را به شرع و عقل دوانپسنديدن آنچه نيست روا
... گرچه تُرشست و تلخ گفتن حق‌شور بختيست هم نَهُفتن حق
سخن ار دل‌شكن نباشد و سخت‌رهنمايي كجا كند سوي بخت؟ «4» اوحدي در جاي ديگر از ديوان اشعار خود «در منع تبختر و طيش» مردم را به رعايت اعتدال و حفظ حقوق طبقات محروم و ستمكش جامعه دعوت مي‌كند:
... چند جوئي برين و آن پيشي؟نه كَز ابناي جنس خود بيشي!
تو نبودي پديدَت آوردندپس بگفت و شنيدت آوردند
باز فاني شوي، به آخر كاربه سگان بازدار، اين مُردار «5»
قُربِ سلطان مبارك آنكس راست‌كه كند كار مستمندي راست
روستايي كند كفايت و صرف‌تو مگر سازي از خراجش طرف
وانگهي خويش را امين داني‌آه اگر مردمي چنين داني
مكن از بهر اين تفرّج و فَرج‌رِزق ده‌ساله را به زودي خرج
بيوه‌زن دوك رِشته در مهتاب‌كرده بر خود حرام راحت و خواب
______________________________
(1). قلم
(2). كيفر و مُجازات.
(3). دزد راهزن
(4). ديوان اوحدي، پيشين، ص 532.
(5). جهان مادي و جيفه دنيا.
ص: 545 خايه مُرغ گِرد كرده به صبرتا بيايد امير و از سَرِ جَبر!
خايه‌ها را به خايگينه كندمرغ و كرباس را هزينه كند
وانگهي برنشيند و تازدفلكش سر چرا نيندازد؟
به جفا دل مَهِل كه چُست شودكانچه بشكست كي درست شود؟
چه نهي بر نهال خود تيشه‌در بريدن ببايد انديشه
غَضبي، كز طريق دانش خاست‌عقل و دين عُذر آن تواند خواست
آن غضب ناپسند باشد و زشت‌كه چو كردي مَجال عُذر نهشت
در جهان هرچه حكمت و ريوست‌همه ترياك زهر اين ديوست
خرد و جانت ار تمام «1» شوندغَضَب و شهوتت غلام شوند
اين‌دو را گر تو زير گام نهي‌خويشتن را بلند نام كني
مكن از جام جهل خود را مست‌كه به يكباره مي‌روي از دست «2» در ميان اشعار گوناگون اوحدي، تعاليم آموزنده اخلاقي فراوان است، از جمله در بخش مواعظ مي‌گويد:
... كار خود را تو هم‌اكنون به قراري بازآرورنه فردا نهلندت كه قراري باشد
آنچنان زي كه چون توفانِ اجَل موج زندگِرد بر گِرد تو از خير حصاري باشد
تو كه امروز چو كژدم همه را نيش زني‌مونس گور تو، شك نيست كه ماري باشد
... كشت ناكرده چرا دانه طَمَع مي‌داري‌آب ناداده زمين را چه بهاري باشد
اگر آن گنج گران مي‌طلبي رنج ببرگل مپندار كه بي‌زحمت خاري باشد
... راه خود گم نكند در شب تاريك و ضلال‌هركه را همچو خرد مشعله‌داري باشد در جاي ديگر در مقام اندرز مي‌گويد:
گر در ديار خود نتواني به كام زيست‌تن را به غربت افكن و دور از ديار دار
از حلقه‌اي، كه مي‌شنوي بوي فتنه‌اي‌زان حلقه خويش را به خرد بركنار دار
... خصمي، كه واقفت كند از عيب خويشتن‌عيبش مگوي هرگز و او را به يار دار
از عفت و طهارت و پاكي و روشني‌دايم وجود خويشتن اندر حصار دار در ميان شعرا و گويندگان ايران بعد از اسلام، كمتر كسي چون اوحدي مراغه‌يي از انحراف و گمراهي مردم، به‌خصوص نسل جوان رنج برده و در راه بيداري و هدايت آنان سعي و تلاش كرده است:
______________________________
(1). كامل
(2). همان كتاب، ص 537 به بعد.
ص: 546
در منع شراب و بنگ و مستي گويد:
باده كم خور، خرد به باد مَده‌خويش را ياد، او به ياد مده
هوش، يار تو، به، كه بيهوشي‌هوشياري تو، باده كم‌نوشي
مي به تونت «1» كشد سر از بستان‌بنگ رويت كشد به گورستان
باده در خيك و بنگ در انبان‌گرنه ديوانه‌اي مشو جُنبان
خيك و انبان به خوك و سگ بگذارخوك گنديده و سَگِ مردار
مي سُرخت نمد به دوش كندبَنگِ سبزت گليم‌پوش كند
دِل سياهي دهند و رُخ زردي‌بهل اين سبز و سرخ اگر مردي
بنگت آن اشتها دهد به دروغ‌كه چو ماءُ العسل بليسي دوغ
مي‌چنانت كند، به ناداني‌كه بز ماده را پَري خواني
... خوردن آب گرم و سبزه خشك‌خون بسوزاندت چو نافه مشك
بهل آن آب را، كه سَر گردي‌مخور اين سبزه را كه خر گردي
تركشان كن، كه دشمنان بدندزانكه اين هردو دشمن خردند
بت‌پرستي ز مي‌پرستي به‌مردن غافلان ز مستي به
جود نيكست و جود مستان بدهوشياري ز مست مستان بد
مست نادم شود به هشياري‌تو زِ مَستان طمع چه مي‌داري؟ «2» در اشعار زير، اوحدي ضمن برشمردن زيانهاي ميگساري، آداب مي‌خوردن را در حد اعتدال بيان مي‌كند:
خوردن باده گر شود، ناچاركوش تا نگذرد حريف از چار
خادمي چُست و صاحبي خوشخوي‌ساقيي نغز و مطربي خوش‌گوي
تا زر و سيم و نقل داري و مي‌منه از جاي خويش بيرون پي
گر خوري مي به خانه ديگران‌بر حريفان مباش سرد و گران
چشم در شاهد حريف مَكُن‌هزل با مردم شريف مكن
نقل كم خور، كه مي خمار كندنَقل كم كن كه سَرِفِكار كند
به قبول كسان ز جاي مَشوعندليب سخن‌سراي مشو
وقت خوردن دو باده كمتر نوش‌تا نبايد به دست رفتن و دوش
... خورش و مي چو درهم آميزي‌خون خود را به خوان خود ريزي
______________________________
(1). مقصود تون حمام و در اينجا مراد بدبختي و سيه‌روزي است.
(2). همان كتاب ص 538.
ص: 547 چند گويي، كه باده غم بِبَرد؟دين و دنيا نگر كه هم ببرد
مي چنان خور كه او مباح شودنه كزو خانه مستراح شود
هرچه مستي كند حرامست آن‌گر شرابست وگر طعامست آن
مستي مال و جاه و زور و جمال‌هم حرامست و نيست هيچ حلال
به ضرورت نجس حلال بودبي‌ضرورت نفس و بال بود
آب زمزم گرت كند سرمست‌رو بشوي از حلال بودن دست
... مي چو آتش بر آتشت ريزدمي نداني چه فتنه برخيزد؟
... مكن اي نفس و كار خود درياب‌روز شد برگشاي چشم از خواب
چند راضي شوي بخورد و بخفت‌ترك اين بيخودي ببايد گفت
باده نوشندگان جام الَست‌نشوند از شراب دنيا مست
ذوق پاكان ز خم و مستي نيست‌جاه نيكان به كبر و هستي نيست
... گرچه اختر به اختيار تو شدورچه شير فلك شكار تو شد
تو به يكبارگي ز دست مشووز شراب غرور مست مشو
گاه مستي و گه خرابي توكس نداند كه از چه يابي تو؟
چون نكردي خرابي آبادان‌بر خرابي چه مي‌شود شادان؟
خيز و آباد كن مقامي نيك‌تا برآري به خير نامي نيك
چند راحت بري ز ملك كسان‌راحتي هم به ملك خود برسان «1» اوحدي مراغه‌اي مانند ناصر خسرو علوي به طبقات زحمتكش جامعه، نظير كشاورزان و پيشه‌وران به ديده احترام مي‌نگرد و به تلاش مداوم آنان براي تامين معاش خلق ارج فراوان مي‌نهد. چنانكه گويد:
خُنك آن پيشه كار حاجتمندبه كم‌وبيش از اين جهان خرسند
گَشتهِ راضي به رِزق و روزي خويش‌دست در كار كرده سر در پيش
چند سال از براي كار و هنرخورده سيلي ز اوستاد و پدر
دل او دارد از امانت نوردست او باشد از خيانت دور
شب شود سر بسوي خانه نهدهرچه حق داد در ميانه نهد در اشعار زير، اوحدي ضمن تمجيد از طبقه وسيع كشاورزان، از مظالم گوناگوني كه فئودالها و ماموران دولتي و انتظامي قرون وسطا به آنان روا مي‌داشته‌اند، سخن مي‌گويد:
______________________________
(1). همان كتاب، ص 539 و 540 (به اختصار).
ص: 548 به تو معمور داده‌اند اين ملك‌ز خرابي مهل كه گيرد كلك
همه اندر تراش، چون تيشه‌كي بماند درخت در بيشه
گوشت دهقان به هردو ماه خوردمرغ بريان چريك شاه خورد
دست دهقان چو چرم گشته ز كاردهخدا دست نرم برده كه آر
چه خوري تو ز دستواره اونظري كن به دستپاره او
دو سه درويش رفته در دره‌پي گوساله و بز و بره
شب فغاني كه گرگ ميش بِبُردروز آهي كه دزد خيش بِبُرد
تو پر از باد كرده پشم بروت‌كه كي آرد شبان پنير و قروت
چند در قهر ديگران كوشي‌بهر خود شير ديگران نوشي اوحدي مراغه‌اي، شاعر آزاده‌ايست كه عموم مردم و طبقات متنعم را به رعايت اعتدال و انصاف دعوت مي‌كند، آزمندي و زرپرستي را غول، و زن‌بارگي و شهوتراني را غل گردن مردان مي‌شمارد:
اي رنج ناكشيده كه ميراث مي‌خوري‌بنگر كه كيستي تو و مال كه مي‌بري؟
... مردم به دستگاه توانگر نمي‌شونددرويش را چو دست بگيري توانگري
از قوت و خرقه هرچه زيادت بود ترابا ايزدش معامله كن گر مُبصّري
زر غول مرد باشد و زن غُل گردنش‌در غل و غول باشي تا با زن وزري
... بي‌عدل ملك دير نماند، نگاهدارمال رعيت از ستم و جور لشكري
... درياي فتنه اين هوس و آرزوي تُست‌در موج او مرو چو نداني شناوري
اين شستشوي جبّه و دستار تا به كي؟دست از جهان بشوي كه اينست گازري «1»
هرگز نباشدت به بد ديگران نظردر فعل خويشتن تو اگر نيك بنگري اوحدي مراغه‌اي كه مردي باهدف و به مباني اخلاقي و اجتماعي و سعادت و بهروزي مردم دوران خود سخت پاي‌بند بود، براي مقام روحانيت نيز احترامي فراوان قائل است، به همين مناسبت در مثنوي جام جم به كساني كه از كسوت روحانيت سوءاستفاده مي‌كردند، و با مكر و ريا و تدليس و تلبيس مردم بي‌خبر و ساده‌لوح را فريب مي‌دادند سخت حمله مي‌كند و چون عبيد زاكاني منتقد نامدار اين دوران، پرده از روي سالوس و رياي اين گروه برمي‌دارد:
______________________________
(1). گازري: رختشويي
ص: 549 آه از اين واعظان منبركوب‌شرمشان نيست خود ز منبر و چوب
... بر سر منبر و مقام رسول‌نتوان رفتن از طريق فضول
آنچه بر عالمان و بال آيدحُبّ دنيا و جمع مال آيد
واعظي؟ خود كن آنچه مي‌گويي‌نكني، دردسر، چه مي‌جويي؟
چه دهي دين و باغ و زر چه كني‌دُمِ دستار، چارگز چه كني
راست گويي به راستكاري كوش‌اين سخن را ز راستان بنيوش
... بي‌رعونت «1» قدم نخواهي زدبي‌ريا هيچ دم نخواهي زد
آن نماز دراز كردن تووز حرام احتراز كردن تو
روز بر سفره نان نخوردن سيرپيش بيگانه شب نخفتن دير
بر سرِ راهِ پادشاه و اميرمينهي دام و دانه از تزوير
نه بدانش دل تو گردد نرم‌نه سرت را ز خلق و خالقِ شرم
چيست اين تُرهات بيهوده‌نقره‌اي بر سَرِ مِس اندوده
پير سالوس را بپرسيدم‌گفت من بارها خدا ديدم
آتشم درفتاد، از آن نادان‌گفتم اي دل تو نيك‌تر وادان
اينكه پيغمبرست ياري ديدوانكه موساست نور و ناري ديد
شيخكي روز و شب چو خر به چرااز دو مُرسَل زيادتست چرا
اعتماد تو بر چماقِ اميربيش بينم كه بر خداي كبير
چيست اين زرق و شيد و حيله و مكرتا دو نان بركَني ز خالد و بكر
همه روي زمين نفاق گرفت‌مردمي ترك اتفاق گرفت
از حقيقت به دست كوري چندمُصحفي ماند و كهنه گوري چند
... اهلِ زِرق و نفاق هم پشتندصادقان را به خون دل كُشتند
اهل مكر و حيل بكوشيدندبه ريا روي دين بپوشيدند
كم بري زَر ز زرق نپذيردپُر بري زود در بغل گيرد
از برون خرقه‌هاي صابوني‌وز درون صد هزار مَأبوني
چون بيابند نوارادت راكار بندند عرف و عادت را
جامه زرق بر نورد كنندبر دلش حُب مال سرد كنند
______________________________
(1). تكبر
ص: 550 شَبِ كس را كجا كند چون روزپير محراب كوب منبر سوز
اين جماعت بهشت مي‌خواهند!خانه، زريّن خشت مي‌خواهند
حور و غِلمان و جوي شير و شراب‌ميوه‌هاي شگرف و مرغ و كباب
چون نداني كه اين بهشت كجاست‌مردمان را چه خواني از چپ و راست
فقر اگر خوردن است و گائيدن‌هرزه‌اي چند بر درائيدن
همه را بهتر از تو هست اين حال‌بر سر جاه و حسن و شوكت و مال
ميوه تا كي خوري ز باغ كسان؟چه فروغت دهد چراغ كسان؟
نام مردم فروختن تا چند؟چوب همسايه سوختن تا چند جام جم
اوحدي در اشعار زير فضل‌فروشان و رياكاران را به باد انتقاد مي‌گيرد و ماهيت پليد آنان را آشكار مي‌كند:
اي كه گشتي بدان قدر خُرسندكه كسي خوانَدَت به دانشمند
گِرد بدعت مَگرد و گردِ فضول‌مي‌كن آنچت خداي گفت و رسول
قول روشن چو هست و نص جلي‌پي رخصت چه گردي اي زُحلي
در حِيَل «1» دَفتر و كتاب كه ساخت؟يا به تزوير فصل و باب كه ساخت
سخن راست در نورديدن‌گِرد تأويلِ دور گرديدن
جاهل و عام را فضول كندخاص را خود به جان ملول كند
روشني نيستت، فروغ مده‌به كسان رُخصَتِ دروغ مده
... عالِمي، بر در امير مرواين چه رفتن بود بمير و مَرو لزوم فعاليتهاي عمراني: اوحدي مراغه‌اي غير از توجه به مسائل اخلاقي و تربيتي نسل جوان، به ديگر مسائل عمراني و اقتصادي دوران خود نيز توجه داشته است.
جالب توجه است كه اوحدي مانند ابن خلدون اندلسي به مساله شهرسازي و آثار و نتايج آن توجه كرده و از شهرياران و قدرتمندان مي‌خواهد كه به اين كار خير اقدام نمايند، تا عده كثيري از اين راه به فعاليتهاي گوناگون توليدي و اقتصادي اهتمام ورزند.
______________________________
(1). حيله‌ها و مكرها.
ص: 551

شرايط شهرسازي در قرون وسطا

به‌نظر اوحدي، قبل از اقدام به اين كار عمراني، توجه به موقعيت طبيعي و جغرافيايي محل، كمال ضرورت را دارد، شهر بايد در جوار رودخانه يا محلي احداث شود كه ايجاد كاريز و قنات ممكن باشد، و مردم بتوانند از چشمه‌سارهايي كه از كوههاي اطراف سرازير مي‌شود، آب مورد نياز خود را تامين كنند. علاوه‌براين، شهر بايد در موضعي باشد كه از خطر حمله دزدان و راهزنان در امان باشد.
بنيان‌گذاران شهر بايد از كندن خندق و ديگر اقدامات امنيّتي غفلت نكنند و كساني كه در چنين شهري، اقدام به ساختن منزل مي‌كنند، بايد خانه خود را در محل بالنسبه مرتفعي بنا كنند، تا از خطر سيل و زحمت ياغيان و چريكان در امان باشد، علاوه‌براين خانه بايد به دكّان و بازار و مسجد و حمام نزديك باشد، و قبل از اقدام به خريد خانه بايد از وضع اخلاقي همسايگان اطلاعاتي به دست آورد، همچنين در ساختن راه آب، و ايجاد محلهاي مناسب براي ذخيره ضروريات زندگي، نظير انبار غلّه و كاه و اصطبل براي چهارپايان نيز بايد توجه كافي به عمل آورد.

استاد البشر خواجه نصير الدين توسي‌

خواجه نصير الدّين دانشمند و سياستمدار ايران‌

خواجه نصير الدين توسي به سال 597 در طوس يا جهرود قم تولد يافت. وي در زمره حكما و دانشمنداني است كه تنها عمر گرانبهاي خود را مصروف مطالعه و تحقيق و تاليف نكرده، بلكه در سياست عمومي عصر خود صاحبنظر و در جريانات سياسي، اجتماعي و فرهنگي آن دوران عامل موثري به شمار مي‌رفته است، وي كه از بركت هوش و استعداد سرشار «از اعاظم رجال قرن هفتم و از اجله علماي جامع ايران است، علم نقلي را از پدرش و معقول را از دائي خويش و سپس از فريد الدّين داماد
ص: 552
نيشابوري و علوم رياضي را از كمال الدين محمد حاسب فراگرفت و مدتي هم در محضر دانشمنداني چون قطب الدين مصري و كمال الدين يونس موصلي و ابو السعادات اصفهاني تلمذّ كرد و در معارف زمان خويشتن به‌ويژه حكمت و رياضي استاد مسلم شد و به لقب استاد البشر ملقب گشت و به دربار ناصر الدين عبد الرحيم مكنّي به ابو الفتح حكمران قهستان كه از سران اسماعيليّه و محتشمي دانش‌پرور بود راه يافت و كتاب معروف اخلاق ناصري را به نام او پرداخت. چندي بعد، ناصر الدين او را به قلعه الموت نزد علاء الدّين محمّد، هفتمين خليفه حسن صباح برد، و سپس ملازم ركن الدين خور شاه آخرين فرمانرواي اسماعيلي شد.» «1»
در حقيقت خواجه نصير نزد اسماعيليان به‌صورت زنداني و بازداشته محترمي به سرمي‌برد. وي در وصف حال خود گويد:
به گِرداگِرد خود چندان‌كه بينم‌بلا انگشتري و من نگينم خود او از آن دوران محنت‌زا در مقدمه زيج ايلخاني چنين ياد مي‌كند: «آن وقت كه هلاكو ولايتهاي ملحدان بگرفت، من بنده كمترين نصير الدين كه از توسم به ولايت ملحدان افتاده بودم، بيرون آورده»
«خواجه نصير در پيش محتشم مزبور (ناصر الدين) محترم شد و در تاييد آئين اسمعيليه به تاليف كتاب پرداخت ... و در قلاع ملاحده بود، تا سال 654 پس از تسليم شدن ناصر الدين محتشم، خواجه نصير الدين به هلاكو معرفي شد، چون مغول به ستاره‌شناسي و احكام نجوم علاقه مفرطي داشتند، و خواجه نيز از اين حيث اشتهار يافته بود، هلاكو خواجه را گرامي داشت و خواجه از اين تاريخ تا سال وفات خود در خدمت مغول بود.» «2»
چون خواجه از آشفتگي و فساد دربار آخرين خلفاي عباسي آگاه بود به‌خوبي مي‌دانست كه آنان درد دين ندارند و به تعاليم اسلامي كمترين توجهي نمي‌كنند و جز توطئه و تحريك در كشورهاي اسلامي و ترويج فساد و اختلاف در بين ملل و فرق مختلف كاري انجام نمي‌دهند، برآن شد كه هلاكو را از ترديد بيرون آورد و او را به تصرف بغداد و برانداختن اين كانون فساد، ترغيب كند و در اين راه با وجود مخالفت عده‌يي از شخصيّتهاي سياسي آن دوران توفيق يافت و به خلافت پانصد ساله عبّاسيان پايان بخشيد.
خواجه نصير الدين، علاوه‌بر آثار مشهور خود به عربي و بعضي ترجمه‌ها، چندين
______________________________
(1). لغت‌نامه دهخدا (نشان ...) ص 569 به بعد.
(2). عباس اقبال، تاريخ مغول، ص 501 به بعد.
ص: 553
كتاب و رساله فارسي نوشته كه از آن ميان تحرير اقليدس، اساس الاقتباس در منطق، اخلاق محتشمي، اخلاق ناصري، منسوخ‌نامه و اوصاف الاشراف و دهها كتاب ديگر قابل ذكر است.
پس از هلاكو، آباقا خان نيز خواجه را گرامي داشت، خواجه نصير الدين گذشته از مقامات علمي، وجودش منشاء خدمت بسيار مهمي به معارف بشري بوده است، بدين شرح كه: به مناسبت نفوذش در دربار هلاكو خان، مقدار معتنابهي از كتب نفيس عهد خويش را كه در معرض دستبرد تاتار و در شرف تلف شدن بود فراهم آورد و در كتابخانه‌يي نگهداري كرد، تعداد كتبي را كه در اين كتابخانه به سعي و همت خواجه فراهم آمده بود، تا چهارصد هزار مجلد نوشته‌اند، همچنين نفوذ و منزلت وي باعث نجات جان بسياري از فضلا و علماي عهد، از تيغ خونريز تاتار شد. وفات خواجه به سال 672 هجري قمري در بغداد اتفاق افتاد. وي گذشته از تدريس و تصنيف و تحقيق، گاهي نيز تفنن را به شاعري نيز مي‌پرداخت، ابياتي به نام او در تذكره‌ها ثبت است، از آن جمله است اين رباعي:
آن قوم كه راه بين فتادند و شدندكس را به يقين خبر ندادند و شدند
آن عقده كه هيچ‌كس ندانست گشادهريك بندي بر آن نهادند و شدند غير از كتب و آثاري كه از خواجه ذكر كرديم، در لغتنامه دهخدا (نشان نيين) صفحه 569 و 570، حدود 58 كتاب، رساله و تحرير از آثار او ذكر شده است.» «1»
اكنون نمونه‌يي از آثار فارسي او را از كتاب اساس الاقتباس در ماهيّت علم منطق نقل مي‌كنيم: «... هر علمي و ادراكي كه باشد چون آن را اعتبار كنند، از دو حال خالي نباشد، يا مجرد يابند از حكم، چه به اثبات و چه به نفي، و آن را تصور خوانند يا مقارن حكم يابند به اثبات يا به نفي و آن را تصديق خوانند. مثال تصور: حيوان ناطق و مثال تصديق:
اين حيوان ناطق است يا اين حيوان ناطق نيست. و هريكي از اين دو قسم يا بي‌واسطه اكتسابي حاصل شود يا به واسطه اكتساب حاصل آيد. مثال تصور نامكتسب، شناختن حقيقت فرشته، و مثال تصديق مكتسب دانستن به يقين كه فرشته هست. و همچنانك در اكتساب چيزي كه حاصل نبود ماده مخصوص ببايد كه در آن ماده تصرف كنند به‌وجهي مخصوص، تا مطلوبي كه مكتسب خواهد بود حاصل آيد، مثلا نجّار را در نجارت «1» تخت و چوبي كه شايسته آن كار بود حاجت افتد، تا چون در آن چوب تصرف كند به بريدن و
______________________________
(1). نجارت: درودگري، حرفه نجار.
ص: 554
تراشيد و غير آن، بروجهي كه او داند تخت حاصل شود، مردم را نيز در تحصيل تصور و تصديق مكتسب به معاني معلوم كه در خاطر او مقرّر باشد پيش از كسب حاجت بود، و به تصرفي كه در آن معاني بروجهي كه مؤدّي بود به مطلوبي كه مي‌خواهد، چون ملكه شود صناعت منطق خوانند.
و چنانك نجار استاد آن‌كس باشد كه داند كه از هر چوبي چه توان ساخت و كدام چوب شايسته تخت بود و كدام چوب ناشايسته، و به انواع تصرفات كه مؤدّي بود به مطلوب بر وجهي اتمّ، يا بروجهي ناقصتر، با خود مؤدّي نبود به مطلوب اصلا، واقف و قادر باشد، منطقي استاد آن‌كس باشد كه داند كه از هر معني كه در خاطر مردم متمثّل شود، به كدام مطلوب تواند رسيد، و بر انواع تصرفات كه مؤدّي بود به تصورات و تصديقات كه اقسام علم است، بر وجهي اتم يا بر وجوه ناقصتر يا بر وجهي كه مؤدّي نبود به مطلوبي، واقف و قادر باشد؛ و چنانك نه هر مردمي نجارت تواند آموخت، نه هر مردمي صناعت منطق حاصل تواند كرد. و چنانك به نادر افتد كه مردمي كه تجارت ناآموخته تختي نيك تواند تراشيد، به نادر افتد كه مردمي منطق ناآموخته، علمي مكتسب بروجهي كامل حاصل تواند كرد. بل همچنانك بيشتر مردم كه نجارت ندانند، قادر باشند بر آنك چوبي بتراشند اما واثق نباشند به آنك آن چوب به آن تراشيدن به اصلاح آيد يا نيايد، بلك تباه شود، بيشتر مردم كه منطق ندانند در معاني تصرفي توانند كرد اما واثق نباشند به آنك از آن تصرف، علمي حاصل شود يا نشود، بلك در حيرت بيفزايد يا در ضلالت افكند، و نه هركه كاري كند داند كه چه مي‌كند يا چه مي‌بايد كرد، بلك بسيار كسان باشند كه در كارها شروع كنند بر سبيل خبط و همچنين باشد حكم كساني كه طلب علوم كنند و بر صناعت منطق واقف نباشند. «1»
پس علم منطق، شناختن معنيهاييست كه از آن معاني رسيدن به انواع علوم مكتسب ممكن باشد، و آنك از هر معني به كدام علم توان رسيد، و دانستن كيفيت تصرف، ملكه شدن اين‌دو فضيلت نيز مقارن باشد. چنانك بي‌رويّت و فكري اصناف معاني شناسد و در انواع تصرفات متمكّن بود تا بر اكتشاف انواع علوم قادر بود و از ضلالت و حيرت ايمن باشد و بر مزالّ «1» اقدام اهل ضلالت واقف. و اين قدر اشارتيست به تصوّر ماهيت علم منطق و تنبّهي بر فائده آن به حسب امكان در اين موضع، چه احاطه به كنه آن بعد از تحصيل تمامي علم تواند بود، و چون معرفت مؤلفات بي‌معرفت مفردات ممتنع است و رسيدن به
______________________________
(1). لغزشگاهها.
ص: 555
معاني بي‌وقوف بر احوال الفاظ متعذّر «1» ابتداء به معرفت احوال مفردات و كيفيت دلالت الفاظ بر معاني بايد كرد و بعد از آن در بيان مقاصد شروع نمود. (از اساس الاقتباس)

سلمان ساوجي‌

سلمان در اوايل قرن هشتم هجري در ساوه تولد يافت. پدرش علاء الدين، اهل فضل بود و شغل ديواني داشت؛ سلمان پس از تحصيل علم و دانش در اوايل عمر به مدح خواجه غياث الدين محمّد وزير سلطان ابو سعيد بهادر پرداخت و سپس به مدح و ستايش جلايريان همت گماشت و مدت چهل سال در سفر و حضر مدّاح آنان بود؛ وي را از آخرين قصيده‌سرايان معروف ايران، پيش از صفويان مي‌دانند؛ سلمان، در تتبع سبك متقدمين، چون كمال الدين اسمعيل و ظهير و انوري و منوچهري، استادي و مهارت نشان داده است، مثلا در اين شعر:
تا باد خزان رنگرز رنگرزان است‌گويي كه چمن كارگه رنگرزان است شيوه منوچهري را به كار برده و در قصيده:
هركه را بخت هم‌عنان باشددر ركاب خدايگان باشد از شيوه انوري، پيروي كرده است.
سلمان در تغزل و تشبيب و غزل نيز زبردست بوده و تا آنجا كه حافظ شيرازي، بعضي از غزليات او را تتبع نموده است؛ اينك چند بيت از آغاز قصيده‌اي كه در مدح سلطان اويس سروده است مي‌آوريم:
باد نوروز از كجا اين بوي جان مي‌آوردجان من پي تا به كوي دلستان مي‌آورد
جنبشي در خاك پيدا مي‌شود ز انفاس بادباد گويي از دَم عيسي نشان مي‌آورد
گل به زير لب نمي‌داند چه مي‌گويد كه بازبلبلان بي‌نوا را در فغان مي‌آورد
غنچه را در دل بسي معني نازك جمع بودبلبل اكنون زان معاني در بيان مي‌آورد
گل صبوحي كرده پنداري كه پيش از آفتاب‌باغبان گل را به دوش از بوستان مي‌آورد
كوه خاراپوش، كش ياقوت مي‌بندد كمرباز سر در حله از پرنيان مي‌آورد
در جهان هرجا كه آزاديست، چون سرو سهي‌منزل اكنون بر لب آب روان مي‌آورد
وه چه خوش مي‌آيدم در وقت رقصيدن كه سرودستها بر دوش بيد و ارغوان مي‌آورد غزل زير را به سبك غزلسرايان كهن سروده:
باز به زنجير زلف، يار مرا مي‌كشددر پي او مي‌روم تا به كجا مي‌كشد
نام همه عاشقان در ورق لطف اوست‌گر قلمي مي‌كشد بر سر ما مي‌كشد
______________________________
(1). ناممكن.
ص: 556 هرچه ز نيك و بد است چون همه در دست اوست‌بر من مسكين چرا، خط خطا مي‌كشد؟
بار تو من مي‌كشم جور تو من مي‌برم‌پرده ز رويت چرا، باد صبا مي‌كشد؟
حسن تو بين كز برم دل به چه رو مي‌بردوين دل مسكين نگر كز تو چها مي‌كشد؟
بارِ غمت غير من كس نتواند كشيدبر دل سلمان بنه آن‌همه، تا مي‌كشد ...
سلمان نه‌تنها در فنون نظم استاد بوده، بلكه در معاني عرفاني نيز توانايي خود را نشان داده است:
گر سَر و برگِ كلاهِ فقر داري اي فقيرچار تَركَت بايد اول تا رود كارت ز پيش
ترك اول ترك مال و ترك ثاني ترك جاه‌ترك ثالث ترك راحت «1» ترك رابع ترك خويش اين دو بيت، بيت عارفانه منسوب به شيخ عطار را به‌خاطر مي‌آورد كه گفته است:
در كلاهِ فقر مي‌باشد سه ترك‌ترك دنيا، ترك عقبي، ترك‌ترك سلمان در توصيف مناظر طبيعي، نيز مهارت داشته، چنانكه در دوران اقامت در بغداد و تماشاي دجله، در وصف جلوه‌هاي گوناگون آب، هنر فراوان نشان داده است:
دجله را امسال رفتاري عجب مستانه است‌پاي در زنجير و كف بر لب مگر ديوانه است و در قصيده‌اي در وصف كشتي مي‌گويد:
پيكر اين زورق رخشنده بر آب روان‌مي‌درخشد چون دو پيكر در محيط آسمان
دجله چون دريا و كشتي كوه و در بالاي كوه‌سايبان ابر است، خورشيدش به زير سايبان و در ضمن وصف قصر شيخ حسن، از وسايل روشنايي در آن دوران ياد مي‌كند:
در تيره شب ز بس لَمَعانِ چراغ و شمع‌بر صبح روي دجله زند خنده از ضياء چنانكه اشاره شد، غزلسراي نامي خواجه حافظ شيرازي سبك او را اقتباس كرده و او را به استادي ستوده است:
سرآمد فضلاي زمانه داني كيست‌ز راه صدق و يقين، ني ز راه كذب و گمان
شهنشه فضلا، پادشاه ملك سخن‌جمال ملت و دين خواجه جهان سلمان سلمان در پايان عمر در ساوه انزوا اختيار كرد و به سال 778 بدرود حيات گفت.
______________________________
(1). آسايش
ص: 557

نمايندگان فرهنگ و ادبيات در اين دوره‌

خواجه رشيد الدين فضل الله همداني‌

رشيد الدين فضل الله همداني (645- 718 ه) در دوران جواني به فراگرفتن دانشهاي مختلف، خاصه علم طب پرداخت و به‌عنوان پزشك، در عهد آباقا خان وارد دستگاه ايلخانان گرديد، وي از بركت نبوغ و استعدادي كه داشت در مدارج ترقي به مقام وزارت غازان خان رسيد، بايد او را از وزرا و مستوفيان و رجال معروف علم و سياست در عهد ايلخانان مغول به شمار آورد. او به فرمان غازان خان، مأمور تنظيم تاريخي از مغول گرديد، پس از درگذشت غازان خان، الجايتو وي را بر آن داشت كه كتاب خويش را تبديل به يك تاريخ عمومي مفصل نموده، نام آن را جامع التواريخ بگذارد. كتاب جامع التواريخ بااينكه از نفوذ كلمات و اصطلاحات مغولي بركنار نمانده، از جهت سادگي و رواني كلام، اثري شايان دقت است.
اين كتاب به دستياري دانشوران ايراني و غير ايراني مانند: دانشمندان چيني، تبتي و ايغوري و فرنگي و يهود كه در دربار سلطانيه، اقامت داشتند، نوشته شده است. علاوه‌بر اين، خواجه، آثار ديگري چون مفتاح التفاسير و رساله سلطانيه و لطايف الحقايق و بيان الحقايق و غيره از خود به يادگار گذاشت. گذشته از كتابهاي سابق الذكر، از مجموعه نامه‌هايي كه از او باقي است، مي‌توان به بسياري از خصوصيات سياسي، اداري و اجتماعي آن دوران پي‌برد.
مخالفانش او را از قوم يهود شمردند و غازان خان بعد از قتل صدر جهان زنجاني، وي را با شركت خواجه سعد الدين محمد آوجي به وزارت خويش برگزيد و سلطان محمد خدابنده نيز او و خواجه عليشاه گيلاني را در وزارت خويش شريك كرد؛ در دوران سلطنت ابو سعيد بهادر خان كه پادشاهي جوان و كم‌تجربه بود، خواجه عليشاه و همدستان او، رشيد الدين فضل الله و پسرش را متهم به زهر دادن الجايتو نمودند؛ به همين جهت ابو سعيد، نخست خواجه ابراهيم را پيش چشم پدر گردن زد، سپس خواجه رشيد الدين پير را (718 ه) هلاك كردند و خاندان و خواسته‌هاي او را به باد فنا دادند.
خواجه رشيد الدين فضل الله، در دوران قدرت، آثار خير فراوان از جمله ربع رشيدي را در تبريز بنا نهاد و كتاب عظيم جامع التواريخ را با استمداد از فضلا و دانشمندان زمان
ص: 558
و استفاده از كتب و مآخذ گوناگون تصنيف نمود؛ بعدها در عهد ابو سعيد بهادر خان، در اثر سعايت دشمنان و بنابر خوي وحشيانه مغولان، ربع رشيدي و ديگر موسسات خيريه او در تبريز و ديگر نقاط و كتابخانه معتبري كه احداث كرده بود، جملگي به باد يغما رفت.
بااينكه خواجه شاعر نبود، گاهي از راه تفنن شعري مي‌گفته است، در بعضي از تذكره‌ها اين‌دو بيت از او ذكر شده است:
پيريم ولي چو بخت دمساز آيدهنگام نشاط و طرب و ناز آيد
از زلف دراز تو كمندي فكنيم‌بر گردن «عُمرِ رفته» تا، باز آيد

نخستين تلاش در راه تدوين تاريخ عمومي جهان‌

رشيد الدين فضل الله، درباره علاقه الجايتو (خدابنده) به پايان دادن جامع التواريخ در مقدمه مي‌گويد: «چون پادشاه اسلام خلد اللّه سلطانه از غايت علّو همت، همواره مستحث انواع علوم و متفحص فنون حكايت و تواريخ است ... بعد از مطالعه و اصلاح اين تاريخ (يعني تاريخ غازاني) فرمود كه چون تا غايت، هيچ تاريخي كه مشتمل باشد بر احوال و حكايات عموم اهل اقاليم عالم و طبقات اصناف بني آدم، نساخته‌اند ... در اين ايام كه به حمد اللّه و منّه اطراف ربع مسكون در فرمان ما وارق چنگيز خانست و حكما و منجمان و ارباب دانش و اصحاب تواريخ و اهل اديان و ملل از اهالي ختاي و ماچين و هند و كشمير و تبت و ايغور و ديگر اقوام اتراك و اعراب و افرنج در بندگي حضرت آسمان شكوه، گروه مجتمعند و هريك را از تواريخ و حكايات و معتقدات طايفه خويش، نسخه‌اي هست و بر بعضي از آن واقف و مطلع، رأي جهان‌آراي چنان اقتضا مي‌كند كه از مفصل آن تواريخ و حكايات مجملي كه از روي معني مكمل باشد، به نام همايون ما بپردازند و آن را با صور اقاليم و مالك الممالك به هم در دو مجلد نوشته، ذيل اين تاريخ مذكور سازند، تا مجموع آن كتابي عديم المثل باشد، جامع جميع انواع تواريخ ... بي‌اهمال و امهال به اتمام بايد رسانيد تا موجب دوام نام و ناموس گردد ... «1»
______________________________
(1). بهار، سبك‌شناسي، ج 3، ص 173.
ص: 559

نامه خواجه رشيد الدين فضل الله به شيخ صدر الدين بن شيخ بهاء الدين زكريا و تعزيت او به مرگ فرزندش‌

«حق عزّ و علا به صفت قيّوميّت و نعت ديموميّت از خزانه فلنحنينّه حيوة طيّبه خلعت حيوة حقيقي كه باد روزگار غبار و صمت زوال و وسمت انتقال بر اكمام و اذيال آن ننشاند، و قباي سروري كه دست تصرّف فنا تعرّض به دامان عصمت و گريبان عزّت آن نرساند، بر قامت آن صدر ولايت و بدر ملك هدايت، قدوه اصحاب سداد، هادي ارباب رشاد، منبع المكارم و الفضائل، مجمع المحاسن و الشيم «1» ... صدر الملّة و الدّين، بهاء الاسلام لايق و زيبا داراد و امداد فضل الوهيّت و آثار فيض ربوبيّت بر صفحات امور و احوال و وجنات اماني «2» و آمال آن ستوده خصال واضح و لايح باد به حقّ الحق.
بنده فقير و چاكر رشيد دم‌به‌دم تحاياتي «3» كه روايح گلزارش زواياي قلوب اوليا معطّر داراد و لوايح انوارش خباياي «4» خواطر اصفيا منوّر گرداناد ارسال مي‌كند به هزاران لواذع «5» فراق و «6»، شرح واقعه هايل مخدوم‌زاده مرحوم تغمّده اللّه برحمته و رضوانه و اسكنه بحبوحة «7» جنانه به كدام زبان داده شود كه شدّت صدمت و صولت سطوت آن راه عبارت بسته است.
... همه مرگ راييم پير و جوان‌به گيتي نماند كسي جاودان و انّا الي ربّنا لمنقلبون، و اگرچه روح و بدن كه سالها انيس و جليس هم بوده‌اند، المي عظيم است امّا بالحقيقة لذّات و مرادات و حصول درجات و كمالات ارواح را موقوفست نه اشباح را، چه شبح انساني به حقيقت زنداني بيش نيست، پس روح را در زندان محن و قفص بدن شادمان بودن محالست، و هرچه به محلّ اصلي و منزل طبيعي خود باز نيايد، آرام و آسايش نگيرد، به حكم فتمنّووا الموت ان كنتم صادقين و بشارت انّك مّيّت و انّهم ميّتون ... سؤال مصطفوي صلّي اللّه عليه و سلّم اللّهم امتني مسكينا شواهد و
______________________________
(1). خوي جمع شيم
(2). امنية: بضم اول آرزو، ج اماني
(3). خوش‌آمد و مرحبا گفتن، ج: تحايا
(4). بفتح اول پنهان، نهفته
(5). لذع: بفتح اول و سكون ثاني و ثالث سوختن؛ لذعة: سوزش، يكبار سوختن، ج: لواذع
(6). آرزومند و مشتاق
(7). ميان و وسط چيزي
ص: 560
دلايل اين معني‌اند، حق تعالي هزار روح و راحت برآن روح مقدّس مطهّر در رساند و مرقد شريف و مشهد منيف او را مطلع شموس «1» رحمت و مطرح انوار عزّت گرداناد! و آن بزرگوار روزگار را بر تمادي ادوار وارث اعمار «2» داراد و حقايق كلّيّات ديني و دنيايي و دقايق ماهيّات صوري و معنوي را در نظر مشاهده و عين مكاشفه او معيّن و مبيّن «3» كناد، تا هرچيز را چنانك هست مطالعه كند و معاينه بيند و از سرّ سنريهم آياتنا في آلافاق و التماس ارنا الاشياء كما هي واقف گردد و خدا را از هوا و بقا را از فنا و وجود را از عدم و حدوث را از قدم و حيات را از ممات بشناسد و بداند، و از آن اعراض كند و بدين‌اقبال نمايد، ان شاء اللّه تعالي كه پيوسته ذات بي‌نظير و صفات بي‌بديل او از حوادث ادوار و صوارف «4» اعصار مصون و مأمون باشد تا يان ضعيف سلسله اخلاص و دولتخواهي جنباند، و در خلوت و جلوت «5» و سرّاء ضرّأء به ذكر محامد و نشر مناقب مخدومي رطب اللسان باشد، و هرچند مي‌خواستم كه اين باب را اطناب دهم سرشك ديده آنچه مي‌نوشتم مي‌شست و هرچه مي‌نگاشتم محو مي‌كرد ... حاليا اين قصّه پرغصّه را بدين دو بيت اختصار كرده مي‌شود:
گر ز بستان معاليِ تو شاخي بشكست‌للّه الحمد كه آن اصل كه اصلست بپاست
ور ز گلزار اميد تو گلي رفت به بادشكر ايزد كه گل باغ وجودت برجاست و آرنده مستعجل بود، عجالة الوقت را بر موجب تحفة الفقير حقير، مصراع:
«از خانه به كدخداي ماند همه‌چيز» به رسم بيلاك «6» هديه‌يي فرستاده شد، ان شاء اللّه كه در محلّ قبول افتد، متوقع به كرم عميم و لطف جسيم مخدومي كه ذيل عفو بر هفوات «7» اين فقير افكند و به دعاي صالحه ياد فرمايد و السلام»

خواجوي كرماني‌

از عرفا و شعراي بزرگ ايران در قرن هشتم هجريست، تولد او در شوال 689 در كرمان اتفاق افتاده است؛ وي پس از كسب اطلاعات ضروري در زادگاهش به سير و سياحت پرداخت.
______________________________
(1). آفتابها
(2). آبادانيها
(3). آشكار و روشن
(4). دگرگونيها
(5). مقابل خلوت يعني آشكارايي
(6). بيلاك: عطا و بخشش، پيشكش
(7). هفوة: لغزش، جمع: هفوات
ص: 561
دولتشاه سمرقندي نوشته است كه او «از بزرگزادگان كرمان بوده و دوران كودكي را در كرمان گذرانيده است و سپس به سفرهاي طولاني خود به حجاز و شام و بيت المقدس و عراق عجم و عراق عرب و مصر و فارس و بعضي از بنادر خليج فارس پرداخت و در اين سفرها، توشه‌ها از دانش و تحقيق اندوخت و در پايان سفرهاي حجاز و شام و عراق عرب، چندگاهي در بغداد باقي ماند و در سال 732 يكي از مثنويهاي خود را به نام هماي و همايون كه مدتي پيش آغاز كرده بود به نام سلطان ابو سعيد و وزيرش غياث الدين محمد به انجام رسانيد.» ولي ديري نگذشت كه مخدومان و ممدوحان او يا درگذشتند و يا به دست مخالفان از پاي درآمدند چنانكه خود به اين معني اشاره كرده است.
از آن خواجو ازين منزل سفر كردكه سلطانيه «بي‌سلطان» نخواهد از آن پس، خواجو عازم اصفهان مي‌شود. و پس از چندي به كرمان و فارس مي‌رود و در پناه حمايت خاندان اينحو قرار مي‌گيرد و در دوره سلطنت شاه شيخ ابو اسحق با رفاه و آسايش زندگي مي‌كند و چون سخت به زندگي مادّي و راحت و آسايش خويش در هر شرايطي، دلبستگي داشت، از مدح امير سفاك و خون‌آشامي چون امير مبارز الدين كه رقيب ممدوح او نيز بود خودداري نمي‌كرد.
وي در يكي از غزليات خود به آشفتگي و بي‌اعتباري اوضاع زمانه اشاره مي‌كند:
پيش صاحبنظران ملك سليمان با دست‌بلكه آنست سليمان كه ز ملك آزادست
آنكه گويند كه بر آب نهادست جهان‌مشنو اي خواجه كه تا درنگري بر بادست
همچو نرگس بگشا چشم و ببين كاندر خاك‌چند روي چو گل و قامت چون شمشادست
خيمه انس مَزن بر در اين كهنه رباطكه اساسش همه بيموقع و بي‌بنياد است
هرزمان مِهر فلك بر دگري مي‌تابدچه توان كرد كه اين سفله چنين افتادست از ميان معاصران خواجو، بايد نخست از حافظ سخن گفت كه با خواجو ارتباط نزديك داشته، ولي از لحاظ طرز تفكر و هدف و كمال مطلوب بين اين‌دو به هيچ روي هماهنگي وجود نداشته، چه حافظ مردي وسيع المشرب، آزادانديش، و قانع بود، در حاليكه خواجو چندان در پي معنويات نبود و براي كسب صله و امرار معاش شعر مي‌گفت، چنانكه مي‌دانيم مثنوي هماي و همايون، مثنوي‌ئيست عاشقانه، در داستان عشق همايون با هماي دختر فغفور چين به بحر متقارب كه خواجو آن را به سال 732 ه در 4407 بيت به اتمام رسانيده و هدف خود را چنين بيان كرده است:
من اين نامور نامه از بهر نام‌چو كردم به فال همايون تمام
كنم بذل بر هركه دارد هوس‌كه تاريخ اين نامه «بذل» است و پس
ص: 562
هماي و همايون در طول چندسال مسافرت خواجو، و بيشتر در دوران اقامت او در بغداد سروده شد و هدف وي آن بود كه آن را به ابو سعيد بهادر خان تقديم دارد ولي مرگ ابو سعيد و حوادث گوناگون تاريخي سبب شد كه شاعر به اشاره و تشويق خواجه تاج الدين احمد آن را بنام شمس الدين صاين و پسرش عميد الملك كرد. تاريخ اجتماعي ايران بخش‌1ج‌8 562 خواجوي كرماني ..... ص : 560
گر از آثار خواجو منظومه‌ايست به نام گل و نوروز در عشق شاهزاده‌يي به نام نوروز با دختر پادشاه روم به نام گل، و روضة الانوار كه منظومه‌ئيست حاوي مباحثي از اخلاق و عرفان كه آن را بنام شمس الدين محمد صائن ساخته و در آن از بنيان‌گذاران طريقت مرشديّه به نيكي ياد كرده است.
هرگاه مجموعه آثار منظوم و منثور خواجو را مورد مطالعه قرار دهيم، مي‌بينيم كه وي از اكثر علوم و معارف دوران خود مانند نجوم و هيئت كمابيش اطلاعاتي داشته و سعي كرده است، قصايدي به سبك سنايي و خاقاني و ديگر شعراي نامدار به رشته نظم درآورد، از جمله، به شيوه نظامي به نظم ساقي‌نامه مبادرت ورزيده است.
اكنون نمونه‌يي از اشعار او را از «كهرنامه» مي‌آوريم:
حكايت كرد آنك از پير ما بودكه غزالي كه دين را پيشوا بود
به عزم تهنيت شد روز نوروزبه ايوان وزيرِ عالم افروز
چو دستورش بديد از جاي برخاست‌به‌جاي خود درش بنشاند و ننشست
شهان را ديد بر آن آستانه‌گرفته همچو دولت آشيانه
همه بر صدر صاحب گوهرافشان‌چو شاه اختران گشته زرافشان
در آن روز آنچه خدمت كرده بودندهدايا و تُحَف آورده بودند
ز ياقوت و زر و لعل بَدَخشان‌برآمد مبلغ هشتاد تومان «1»
خديو مُلك هرچِش در نظر بودامام وقت را انعام فرمود
به تلميذان «2» او هم سيم و زر دادز بخشش كوه و دريا را خبر داد
وز آنها يك درم با خويش نگذاشت‌وَز ايشان هيچكس درويش نگذاشت
جز او از خواجگان گردون كِرا ديدكه او هشتاد تومان رز ببخشيد در تبليغ به سعي و عمل گويد:
دم بگشا تا به كي اين بستگي‌گرم درآ، تا به كي آهستگي
جهد همي كن، كه به منزل رسي‌ور نشوي غرقه، به ساحل رسي
______________________________
(1). تومان يعني ده هزار درهم يا دينار
(2). شاگردان
ص: 563 پادشهي پاس فقيران بدارپيرنه‌اي عِزّت پيران بدار
گل نگر ار خار به چشم آيدت‌رنج كن از آنكه شفا بايدت
مردمك ديده شو و خود مبين‌نيك نظر بازكن و بَد مَبين *
چند شوي ايدل سوداپرست‌از مي نوشين هوي نيمه مست
خواب، ز حد رفت تو مست و خراب‌وقت بيامد كه درآيي ز خواب
دستخوش فكر سَبُكسَر مباش‌پي سِپَرِوَهِم گرانسر مباش

نخستين منتقد اجتماعي در ادبيات فارسي‌

عبيد زاكاني‌

نظام الدين عبيد الله زاكاني از شعراي نامدار نيمه دوم قرن هشتم هجري است؛ وي شاعر و نويسنده‌اي مبارز، منتقد و مخالف نظام موجود بود، كه با روشي ساده و شيرين، اوضاع اخلاقي، اجتماعي و سياسي ايران را پس از هرج‌ومرجي كه محصول حمله خانمانسوز مغول بوده به رشته تحرير كشيده است و به زبان هزل و طنز، احوال و اخلاق طبقات مختلف اجتماعي، مخصوصا وضع روحي و فكري طبقات ممتاز را مورد بررسي قرار داده و نام آن را اخلاق الاشراف نهاده است، در اين شاهكار بديع و بي‌سابقه، نخست، عبيد، ملكات فاضله، يعني عفت، شجاعت و حلم و مردانگي را كه در دوران حيات شاعر به علل گوناگون اقتصادي و سياسي و درنتيجه قتل و غارتها و بيدادگريهاي مغولان رو به فراموشي رفته بود، تعريف و توصيف مي‌كند و آن را «مذهب منسوخ» مي‌نامد؛ و در مقابل به بيان زذايل اخلاقي، چون دروغگويي، دو رويي و رياكاري مي‌پردازد و آن را مطلوب و مقبول بزرگان و اشراف فاسد و منحرف عهد خود يعني «مذهب مختار» آنان مي‌شمارد.
كتاب اخلاق الاشراف و ديگر آثار منثور عبيد كه به پيروي از سبك روان سعدي نوشته شده از شاهكارهاي نثر فارسي است، علاوه، بر اين، عبيد با تاليف رسايل هزل‌آميز و انتقادي نظير ريش‌نامه، صد پند، رساله تعريفات يا ده فصل، رساله دلگشا در حكايات به زبان عربي و فارسي، فالنامه بروج وحوش و طيور و قصيده معروف موش و گربه و يك مثنوي به نام عشاق‌نامه يادگارهاي ذيقيمتي از خود در ادبيات فارسي به يادگار گذاشته
ص: 564
است. عباس اقبال آشتياني در مقدمه‌اي كه بر ديوان عبيد نوشته، مي‌گويد: «از شرح حال و وقايع زندگي عبيد زاكاني، بدبختانه اطلاع مفصل و مشبعي در دست نيست؛ اطلاعات ما در اين باب منحصر است به معلوماتي كه حمد اله مستوفي معاصر عبيد و پس از او دولتشاه سمرقندي در تذكره خود (تاليف شده در 892 هجري) ضمن شرحي مخلوط به افسانه در باب او به دست داده و مؤلف رياض العلماء هرچند در باب عصر عبيد دچار اشتباه عظيمي شده، باز معلومات گرانبهاي ديگري در باب بعضي از تأليفات او ذكر كرده است.
اطلاعات ديگري از اشعار و مؤلفات عبيد به دست نمي‌آيد و اما آنچه از مؤلف تاريخ گزيده راجع به عبيد برمي‌آيد، اين شاعر از جمله صدور و وزرا بوده و لقبش نظام الدين و در هنگام تأليف تاريخ گزيده كه قريب چهل سال پيش از مرگ اوست، به اشعار خوب و رسائل بي‌نظير شهرت داشته است. «1»
نكته جالب در زندگي خصوصي عبيد زاكاني، اينكه وي با وقوفي كه بر اوضاع آشفته اجتماعي عصر خود داشته، ظاهرا به انتخاب «مذهب مختار» كه مطلوب و مقبول عناصر راحت‌طلب و غير مبارز است كمترين رغبتي نشان نداده و همچنان پير و «مذهب منسوخ» باقي مانده و به زندگي خود با عسرت و تنگدستي ادامه داده و دست نياز به سوي خداوندان مال و جاه دراز نكرده است؛ اشعار زير معرّف احوال اجتماعي و اقتصادي اوست:
پيش از اين از ملك هر سالي مراخورده‌اي از هر كناري آمدي
در وثاقم «2» نان خشك و ترّه‌اي‌در ميان بودي چو ياري آمدي
گه گهي هم باده حاضر مي‌شدي‌گر نديمي يا نگاري آمدي
نيست در دستم كنون از خشك و ترز آنچه وقتي در شماري آمدي
غير من در خانه‌ام چيزي نماندهم نماندي گر به كاري آمدي و در ابيات ذيل، از بي‌پولي خود و نداشتن «آقچه» «3» مي‌نالد:
اي آقچه گِردِ روي كاني «4»اي بي‌تو حرام زندگاني
اي راحت جان و قوت دل‌اي مايه عيش و كامراني
تا كي باشد عبيد بي‌توتن داده به عجز و ناتواني
______________________________
(1). مقدمه عباس اقبال بر كليات عبيد زاكاني، كتابفروشي ادب، ارديبهشت 32، ص ج (به اختصار)
(2). منزل مسكوني
(3). كلمه‌اي است مغولي- به معني زر يا سكه مسكوك.
(4). معدني
ص: 565
با تمام مشكلات مادي زندگي، عبيد از بركت ذوق سرشار، نه‌تنها در توصيف اوضاع اسف‌انگيز اجتماعي آن دوران و برملاكردن مفاسد رجال، داد سخن داده، بلكه گهگاه در نقاشي طبيعت و غزلسرائي و بيان زيبائيهاي جهان، قدرت و توانايي خود را نشان داده است:
دارد به سوي ياري، مسكين دلم هوائي‌زين شوخ دلفريبي، زين شنگ جانفزايي
زين سرو خوش خرامي، گل پيش او غلامي‌مه پيش او اسيري، شه پيش او گدايي
هر غمزه‌اش سنايي، هر ابرويش كماني‌گيسوي او كمندي، بالاي او بلايي
ما را ز عشق رويش، هر لحظه‌اي فتوحي‌ما را ز خاك كويش، هر ساعتي صفايي
بگرفته «عشق» ما را، مُلك وجود و وانگه‌عقل آمده كه ما نيز، هستيم كدخدايي
جان مي‌فزايد الحق، بادِ صبا سحرگه‌مانا كه هست با او، بويي ز آشنايي
گفتم عبيد، گفتا، نامش مبر كه باشدرندي قماربازي، دزدي گريزپايي *
عزم كجا كرده‌اي، باز كه برخاستي‌موي به شانه زدي، زلف بياراستي
آتش غوغاي عشق چون بنشستي نشست‌فتنه آخر زمان خاست چو برخاستي
ماه چو روي تو ديد، گفت زهي نيكويي‌سرو كه قد تو ديد، گفت زهي راستي
پيش عبيد آمدي، مرده دلش زنده شدباز چو بيرون شدي جان و تنش كاستي *
بيش از اين بد عهد و پيماني مكن‌با سَبُكروحان، گرانجاني مكن
زلف كافر كيش را برهم مزن‌قصد بنياد مسلماني مكن
غمزه را گو خون مشتاقان مريزملك از آن توست، ويراني مكن
با ضعيفان هرچه در گُنجد مگوبا اسيران هرچه بتواني مكن
بيش از اين جور و جفا و سركشي‌حال مسكينان چو ميداني مكن
گر كني با ديگران جور و جفابا عبيد اللّه زاكاني مكن
از وصالت چون به بوسي قانعست‌بوسه پيشش آرو، پيشاني مكن «1» نمونه‌يي ديگر از اشعار عبيد در وصف طبيعت:
چو دست قدرت خرّاط حُقه مينافشاند بر رُخ كافور عنبر سارا
______________________________
(1). پيشاني كردن يعني تحاشي و خودداري كردن
ص: 566 مُشعبد فلك از زير حقه پيدا كردهزار بيدق سيمين به دست سِحرنما
ز بهر زينت و زيب مُخدّرات فلك‌زمانه نافه گشا شد سپهر غاليه سا
براي فكرت و انديشه در منازل قدس‌قدم فشرده و در پيش عقل بيش بها
فضاي هر فلكي ملك خسروي ديدم‌درون هر طبقي جاي واليي والا ...
در قصيده ديگري در وصف بهار مي‌گويد:
صباح عيد و رخ يار و روزگار شباب‌خروش چنگ و لب زنده‌رود و جام شراب
هواي دلبر و غوغاي عشق و آتش شوق‌نواي بر بط و آواز عود و بانگ رباب
نويد فتح صفاهان و مژده اقبال‌نشان بخت بلند و اميد فتح الباب
دماغ باده‌گساران ز خرمي در جوش‌درون مهرپرستان ز عاشقي در تاب
نشاط در دِل، مي در كف و طرب در جان‌نگار سرخوش و ما بي‌خودِ نديمِ خراب
زهي نمونه دولت زهي نشانه بخت‌دگرچه باشد از اين بيش عيش را اسباب
غنيمتست، غنيمت شمار فرصت عيش‌ز باده دست مدار و ز عيش روي متاب
به پيش خود بنشان شاهدان شيرين‌كاركه با شكردهنان خوش بود سئوال و جواب
به نوش جامِ مي اي جان نازنين عبيدشتاب مي‌كند اين عُمرِ نازنين، درياب ...
اينك به ذكر زبده‌يي از افكار و نظريات اجتماعي، انتقادي اين نويسنده نكته‌سنج و باريك‌بين مي‌پردازيم:
در رساله صد پند و رساله تعريفات و ديگر آثار عبيد، هزل وجد به‌هم آميخته است، نويسنده با استفاده از اندرزهاي حكما و دانشمندان سلف و با توجه دقيق به وضع اجتماعي، اخلاقي و فرهنگي مردم ايران، در پايان عهد مغول به مردم زمان خود پندهايي داده كه نمودار وضع عمومي مردم و مظهر عمق انديشه و تفكر شاعر و منتقد بزرگ ما عبيد زاكاني است. همانطور كه بسياري از غزليات دلنشين حافظ، گويي در اين روزگار سروده شده و معرّف وضع اجتماعي ايران امروز است، بسياري از كلمات قصار عبيد نيز پس از گذشت هفت قرن، هنوز در جامعه ما صادق و مي‌تواند براي مردم روشن‌بين و نكته‌سنج درس و اندرزي آموزنده باشد:
از رساله صد پند: « (1) اي عزيزان عمر غنيمت شمريد. (2) وقت از دست مدهيد.
ص: 567
(3) عيش امروز به فردا ميندازيد. (4) روز نيك به روز بد مدهيد. (5) پادشاهي را «1»، نعمت و غنيمت و تندرستي و ايمني دانيد. (6) حاضر وقت باشيد كه عمر دوباره نخواهد بود. (7) هركس كه پايه و نسب خود را فراموش كند، بيادش مياوريد. (8) بر خود پسندان سلام مدهيد. (9) زمان ناخوشي را به حساب عمر مشمريد. (10) مردم خوشباش و سبكروح و كريم نهاد و قلندر مزاج را، از ما درود دهيد. (11) طمع از خير كسان ببريد، تا به ريش مردم توانيد خنديد. (12) گرد در پادشاهان مگرديد و عطاي ايشان به لقاي دربانان ايشان بخشيد. (13) جان فداي ياران موافق كنيد. (14) بركت عمر و روشنايي چشم و فرح دل در مشاهده نيكوان دانيد. (15) ابرو درهم‌كشيدگان و گره در پيشاني‌آوردگان و سخنهاي به جدگويان و ترش‌رويان و كج‌مزاجان و بخيلان و دروغگويان و بدادايان را لعنت كنيد. (16) خواجگان و بزرگان بي‌مروت را به ريش تيزيد. (17) تا توانيد سخن حق مگوئيد تا بر دلها گران مشويد و مردم بي‌سبب از شما نرنجند ... (20) دست ارادت در دامن رندان پاكباز زنيد تا رستگار شويد ... (25) چندانكه حيات باقيست از حساب ميراث‌خوارگان خود را خوش داريد. (26) مجردي و قلندري را مايه شادماني و اصل زندگاني دانيد. (27) خود را از بند نام و ننگ برهانيد تا آزاد توانيد زيست. (28) در دام زنان ميفتيد، خاصه بيوگان كره‌دار ... (32) از تنعم دايگان و حكمت قابله و حكومت حامله و كلكل گهواره و سلام داماد و تكليف زن و غوغاي بچه ترسان باشيد ... (34) در پيري از زنان جوان مهرباني مخواهيد ... (44) حاجت بر گدازادگان مبريد ... (47) غلام نرم دست خريد نه سخت مشت ... (49) در خانه مردي كه دو زن دارد آسايش و خوشدلي و بركت مطلبيد ... (59) از دشنام گدايان و سيلي زنان، چربك گنگان و زبان شاعران و مسخرگان مرنجيد ... (63) مردم بسيارگوي و سخن‌چين و سفله و مست و مطربان ناخوش آواز، كه ترانه‌هاي مكرر گويند در مجلس مگذاريد. (64) از مجلس عربده بگريزيد ... (74) راستي و انصاف و مسلماني از بازاريان مطلبيد ... (77) از فرزندي كه فرمان نبرد و زن ناسازگار و خدمتكار حجتگير و چارپاي پير و كاهل و دوست بي‌منفعت، برخورداري طمع مداريد ... (79) جواني به از پيري، صحت به از بيماري، توانگري به از درويشي، غري به از قلتباني، مستي به از مخموري، هشياري به از ديوانگي دانيد ... (88) از جولاهه و حجام و كفشگر، چون مسلمان باشند جزيه مطلبيد (89) در راستي و وفاداري مبالغه مكنيد تا به قولنج و ديگر
______________________________
(1). يعني هركس سالم و در آسايش است، پادشاه است.
ص: 568
امراض مبتلا نشويد ... (92) در شرابخانه و قمارخانه و مجلس كنكان و مطربان، خود را به جوانمردي مشهور مكنيد تا روي هرچيزي به شما نكنند ... (94) از منّت خويشان و سفره خسيسان و گره پيشاني خدمتكاران و ناسازگاري اهل خانه و تقاضاي قرض‌خواهان گريزان باشيد. (95) به‌هرحال از مرگ بپرهيزيد كه از قديم مرگ را مكروه داشته‌اند ...
(99) هزل، خوار مداريد و هزالان را به چشم حقارت منگريد (100) زنهار كه اين كلمات به سمع رضا در گوش گيريد كه كلام بزرگان است و بدان كار بنديد، اينست آنچه ما دانسته‌ايم و از بزرگان و استادان به ما رسيده و در كتابها خوانده و از سيرت بزرگان به چشم خويش مشاهده كرده‌ايم. (حسبة للّه) در اين مختصر ياد كرديم، تا مستعدان از آن بهره‌ور گردند. بيت:
نصيحت نيكبختان ياد گيرندبزرگان پند درويشان پذيرند حق سبحانه و تعالي در خير و سعادت و امن و استقامت بر روي همگان گشاده گرداناد. «1»
اقبال آشتياني در پيرامون افكار و آثار انتقادي عبيد چنين داوري مي‌كند: «بدبختانه نام عبيد زاكاني كه يكي از نوابغ بزرگان ايران و وجودي تا يك اندازه شبيه به نويسنده بزرگ فرانسوي ولتر است، در پيش يك مشت مردم هزل‌پرست يا بيخبر، به هرزه درايي و هزالي شهرت كرده و او را «هجاگو» و «جهنمي» شمرده‌اند، در صورتيكه در واقع چنين نيست، نه عبيد به هجو احدي پرداخته و نه غرض از مطايبات و رسائل شيرين خود، بردن عرض و آبروي كسي يا تهديد ديگران براي جلب منفعت و استيفاء منظورهاي مادي و شخصي بوده است، بلكه او مقصودهايي عاليتر از اينها داشته و شاهباز همت و نظر بلندش در افقهايي بالاتر از مدّ نظر كوتاه‌بينان معمولي پرواز مي‌كرده است، براي توضيح اين نكته شايد تمهيد «2» مقدمه‌اي بي‌مورد نباشد.
در جامعه‌اي كه اكثريت افراد آن تعليم نيافته و از نعمت رشد اخلاقي نصيبي كافي نداشته باشند و بر اثر توالي فتن «3» و ظلم و جور و غلبه فقر و فاقه در حال نكبت سركنند، خواهي نخواهي زمام‌ادار و اختيار امور ايشان به دست چندتن مردم مقتدر و طرار «4» و خود
______________________________
(1). كليات عبيد زاكاني، به اهتمام اقبال آشتياني، پيشين، از رساله صد پند، از ص 43 تا 48 (به اختصار)
(2). فراهم كردن
(3). فتنه‌ها
(4). دزد و فاسد
ص: 569
رأي و خودكام كه جز جمع مال و استيفاي «1» حظهاي نفساني مقصد و منظوري ندارند مي‌افتد.
اين جماعت كه در راه وصول به آمال پست خويش، مقيّد به هيچ قيد اخلاقي و مراعي هيچگونه فضيلتي نيستند چون مقتدر و متنفذ شده و اختيار جان و مال و عرض و ناموس افراد زيردست را به استبداد و غصب به كف آورده‌اند، هركه را بينند دم از فضايل اخلاقي مي‌زند يا مردم را به آن راه مي‌خواند چون با مذهب مختار ايشان دشمني و عناد مي‌ورزد، از ميان برمي‌دارند يا به توهين و تحقيرش مي‌پردازند. نتيجه اين كيفيت آن مي‌شود كه به اندك زماني اهل فضيلت و تقوي يا مهجور و بلااثر مي‌مانند يا از بيم جان و به اميد نان مذهب مختار مقتدرين و متنفذين را اختيار مي‌نمانند. به اين ترتيب، به تدريج رقم نسخ «2» بر اخلاقيات و فضايل كشيده مي‌شود و اين جمله، حكم مذهب منسوخ پيدا مي‌كند. علما و قضات و عدول و شحنه و حاكم و عسس كه بايد مردم را به راه راست و درست هدايت كنند و آمرين به معروف و ناهيان از منكر باشند، به مذهب مختار امرا و سلاطين مي‌گروند و «الناس علي دين ملوكهم» يا به گفته عبيد «صدق الامير» را به كار مي‌بندند و از آن باكي ندارند كه كسي زبان به طعن و لعن ايشان بگشايد، و راه درست آنست كه انسان را بالفعل و به فوريت به سرمنزل مقاصد آني و به شاهد مطلوبهاي مادي و نفساني برساند، ظلم و بي‌عدالتي و غصب و شكستن عهد و پيمان و نقض قول و قسم در مذهب اين‌چنين مردم، خود از وسائل كاميابي است. اينكه صلحهاي قديم در اين راه چه مذهبي داشته و نقّادان آينده در اين خصوص چه خواهند گفت، در پيش چشم ايشان وزن و اعتباري ندارد، بلكه پيروان اين مذهب در باطن به اين‌گونه احكام و آراء مي‌خندند و صاحبان آنها را به سخافت عقل و وهم‌دوستي و كهنه‌پرستي متصف مي‌دانند.
اين مذهب همانست كه اروپائيان آن را به نام «ماكياول» ايتاليايي و تدوين‌كننده قواعد آن در اروپا «مذهب ماكياولي» مي‌خوانند.
مطالعه تاريخ ايران در دوره فترت، بين مرگ سلطان ابو سعيد آخرين پادشاه سلسله ايلخاني و استيلاي امير تيمور گوركان، متضمن شرح هرج و مرج عجيبي است كه در اين ايام در ايران بر اثر قيام مدعيان عديده سلطنت و كشمكشهاي دائمي ايشان پيش آمده بود و صدماتي كه در آن دوره، متعاقب آن وقايع به مردم و خرابيهائي كه به آباديها رسيده، چنان اوضاع را آشفته و مردم را پريشان كرده بود كه در اواخر، حتي صالحترين افراد،
______________________________
(1). بهره‌مندي
(2). فراموشي، ابطال
ص: 570
آمدن خونريز بيباكي مانند تيمور را به دعا و به جان و دل از خدا ميخواستند. شاعر بلند نظر شيراز، حافظ پس از آنكه از مشاهده اين اوضاع و احوال به تنگ آمده با كمال بيصبري مي‌گويد:
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چُگُل‌شاه تركان فارغست از حال ما كو رستمي
در طريق عشقبازي امن و آسايش بلاست‌ريش باد آن دل كه با درد تو، خواهد مرهمي
اهل كام و ناز را در كوي رِندي راه نيست‌رهروي بايد جهانسوزي نه خامي بيغمي
آدمي در عالم خاكي نمي‌آيد به دست‌عالمي ديگر ببايد ساخت وز نو آدمي
خيز تا خاطر بدان ترك سمرقندي دهيم‌كز نسيمش بوي جوي موليان آيد همي در زماني كه مادر يكي از پادشاهان عصر، علنا به فسق و فحشا، روزگار مي‌گذارد و زوجه ديگري براي آنكه شوهرش فاسق او را به حبس افكنده، شوهر خود را در بستر خواب به فضيع‌ترين طرزي مي‌كشد و زوجه اميري ديگر، به طمع ازدواج با برادر شوهر، او را به دفع زوج خويش برمي‌انگيزد و پادشاهي به دست خود پدر را كور و با مادر زنا مي‌كند و پادشاه ديگري علنا امراي خود را به طلاق گفتن زنان خويش وامي‌دارد و در عشق‌ورزي نسبت به آنان به غزل‌سرايي مي‌پردازد و هيچ وزيري گرچه در كفايت و فضل به پايه رشيد الدين فضل اللّه و پسرش خواجه غياث الدين محمد باشد، سر سلامت به گور نمي‌برد و دسيسه و توطئه و برادركشي و دزدي به اعلي درجه مي‌رسد و اكثر شعرا و قضات و علما نيز براي خوشامد طبقه فسقه فجره، كه قدرتي يافته‌اند اعمال ايشان را عين فضيلت و تقوي و بر منهج حق و صواب جلوه مي‌دهند، حال طايفه قليلي كه به اين رذايل و فجايع آلوده نشده و عفت ذاتي و مناعت طبع و پاكي فطرت، آنان را بركنار نگاه داشته معلوم است كه به چه منوال مي‌گذشته و مشاهده آن عالم عجيب چگونه ايشان را افسرده و برآشفته مي‌داشته است!
عموما حال افسردگي و برآشفتگي چنين مردمي در چنان اوضاع و احوال به يكي از دو صورت ظاهر و علني مي‌شود، يا بر وضع پسنديده گذشته تأسف مي‌خورند و بر تبدل آن به وضع ناگوار زمان خود گريه و ندبه سر مي‌كنند و يا آنكه بر بيخبري و حماقت و كوتاه‌بيني معاصرين خود مي‌خندند و در همه حركات و سكنات و باد بروت و تفرعنات ايشان به چشم سخريه و استهزاء مي‌نگرند؛ مخصوصا وقتي‌كه اين طبقه مردم به عيان مي‌بينند كه حاصل چهل سال رنج و غصه ايشان در راه كسب فضايل و تمرين اخلاقيات در جنب ناپرهيزكاري و فساد ديگران هيچ قدر و عظمي ندارد و هيچ‌كس هنر و كمال آنان را حتي به قيمت لقمه ناني كه به آن بتوان زنده بود نمي‌خرد به همه چيز دنيا و به همه
ص: 571
شئون زندگاني انساني از جمله به كمالات و معنويات آن نيز به ديده بي‌اعتباري و كم‌ثباتي نظر مي‌كنند و همه را با خنده و سبكروحي تلقي مي‌نمايند، اما نبايد پنداشت كه اين خنده، نشانه رضا و از سر موافقت است، بلكه خنده ترحم و استهزائي است كه از سراپاي آن حس انتقام‌خواهي و انتقام‌جوئي نمايانست.
در غير اين مورد جمعي بيخرد و بيخبر كه ابلهانه مي‌خندند و خود را به سبكي و بي‌ادبي مي‌شناسانند، در بسياري موارد ديگر، طبيعت براي حفظ ذات و دفاع تن و روان از فرسوده شدن در زير پاي درد و غم و سوختن در كوره رنج و الم، انسان را خواهي نخواهي به خنده و شوخي و طيبت و هزل مي‌كشاند، تا حالي، وقت او خوش شود و دل شيداي او قليل مدتي، از درك غم و اندوه غافل بماند. اينست كه عقلاي عالم و جدي‌ترين مردم، در مواردي شادي و خوشي را به هر قيمت كه به دست آيد خريدارند و همه‌چيز، حتي عقل و علم خود را نيز در راه «مستي» و «بيخبري» مي‌دهند، از مطالعه رساله دلگشاي عبيد به خوبي واضح است كه در عصر او و چهل سال قبل از آن، يك عده از اين عقلا و فضلا بوده‌اند كه هريك هرچند در علم و فضل استاد زمان خويش به‌شمار مي‌رفته‌اند، باز در مواجهه با اوضاع آن ايام و برخورد با امرا و مقتدرين عصر، رندي و قلاشي را پيشه كرده بوده و به اين وسيله به همه‌كس و همه‌چيز مي‌خنديده و به زبان طنز و هزل، خرابي زمان و فساد مردم را انتقاد مي‌نموده‌اند. از اين طايفه بوده‌اند علامه بي‌نظير قطب الدين شيرازي و مولانا قاضي عضد الدّين ايجي صاحب كتاب مواقف و شاعر معروف مجد الدين همگر و شرف الدين دامغاني و شرف الدين در گزيني.
اين جمع رندان كه عبيد نيز پيرو سيره و تدوين‌كننده مآثر ايشانست، آنجا كه ديگران جرأت و جسارت آن را نداشته‌اند كه به جدّ، مقتدرين زمان و اوضاع و احوال اخلاقي و اجتماعي عصر را انتقاد كنند، با يك لطيفه و مطايبه به زيركي و خوشي به بيان عيب يا جنبه مضحك آنها پرداخته و انصافا در اين هنرنمايي داد بلاغت و استادي داده‌اند.
عبيد در رساله تعريفات خود با لحني طيبت‌آميز كه امارات «1» جد از آن لايح «2» است ماه رمضان را «هادم اللذّات» «3» و شب عيد آن را «ليلة القدر» و امام را «نمازفروش» و وعظ را به معني «آنچه بگويند و نكنند» تعريف كرده است. از مولانا عضد الدين پرسيدند كه در زمان خلفا مردم دعوي خدائي و پيغمبري مي‌كردند و اكنون نمي‌كنند، گفت: مردم اين روزگار را چندان ظلم و گرسنگي افتاده است كه نه از خدايشان ياد مي‌آيد نه از پيغمبر.
______________________________
(1). نشانه‌ها
(2). آشكار
(3). ازبين‌برنده لذتها
ص: 572
روزي سلطان ابو سعيد در حال مستي، علامه بزرگواري مانند قاضي عضد الدين را در محفل جمع به رقص واداشت؛ بيچاره قاضي امتثال امر كرد شخصي او را گفت: مولانا تو رقص به اصول نمي‌كني، زحمت مكش! مولانا گفت: من رقص بيرليغ (يعني حسب الامر) مي‌كنم نه به اصول. روزي ديگر همين سلطان سر بر زانوي مولانا گذاشته بود و به شوخي او را گفت: مولانا تو ديوثان را چه باشي؟ گفت: متّكا! و حكايات عديده ديگر كه همه در عين ملاحت و لطف، نماينده حس استهزائي است كه رندان آن زمان در مشاهده وضع ناگوار روزگار از خود ظاهر ساخته‌اند:
مطايبات عبيد زاكاني، همه نماينده اين حس و تدوين آنها از جانب آن منشي زبردست لطيف طبع، بيشتر براي رساندن احوال خراب آن ايام و خوش كردن وقت اندوه ديدگان بوده و گويي عبيد در اين عمل براي خود و امثال خود تشفي خاطر و تسلي دلي مي‌جسته است.
حمله معاصر ارجمند او حافظ به زهد و ريا و سالوس و طامات و شطحيّات، و خاك ريختن او بر سر اسباب دنيوي و خلل‌پذير شمردن هربنا به‌جز بناي محبت و فروختن دلق خود به مي و در گرو دادن دفتر خود به صهبا «1» و شستن اوراق درس به آب عشق، همه از همين قبيل انتقادات است اما به زباني ديگر كه چون بدبختانه در اينجا مجال تنگ است، از داخل شدن در تفصيل آن صرف‌نظر مي‌كنيم. «2»»
چنانكه قبلا يادآور شديم در اخلاق الاشراف، عبيد با استادي تمام، مختصات زندگي مردم به‌خصوص طبقه فرمانروا را آشكار و برملا مي‌كند؛ در سطور زير نمونه‌هايي از نظرات انتقادي اين نويسنده و منتقد بزرگ را مي‌آوريم:
مذهب منسوخ: اكابر سلف، عدالت را يكي از فضايل اربعه شمرده‌اند و بناي امور معاش و معاد بر آن نهاده. معتقد ايشان آن بوده كه (بالعدل قامت السمواة و الارض) و خود را مامور (انّ الله يامر بالعدل و الاحسان) «3» بداشتندي. بنابراين سلاطين و امرا و اكابر و وزراء، دايم همت بر اشاعت معدلت و رعايت امور رعيت و سپاهي گماشتندي و آن را سبب دولت و نيكنامي شناختندي. و اين قسم را چنان معتقد بوده‌اند كه عوام نيز در معاملات و مشاركات طريق عدالت كار فرمودندي و گفتندي:
عدل كن زانكه در ولايت دل‌دَرِ پيغمبري زَنَد عادل
______________________________
(1). شراب
(2). اقبال آشتياني: كليات عبيد زاكاني، از نشريات مجله ارمغان، ارديبهشت 32، از ص يح تا كب.
(3). زمين و آسمان با عدل پايدار است.
ص: 573
مذهب مختار: اما مذهب اصحابنا آن‌كه اين سيرت اسوء سير «1» است و عدالت مستلزم خلل بسيار. و آن را به‌دلايل واضح روشن گردانيده‌اند و مي‌گويند بناي كار سلطنت و فرماندهي و كدخدايي بر سياست است. تا از كسي نترسند فرمان آن‌كس كه حاشا، عدل ورزد و كسي را نزند و نكشد و مصادره نكند و خود را مست نسازد و بر زيردستان اظهار عربده و غضب نكند، مردم ازو نترسند و رعيت فرمان ملوك نبرند. فرزندان و غلامان، سخن پدران و مخدومان نشنوند. مصالح بلاد و عباد متلاشي گردد. و از بهر اين معني گفته‌اند:

مصراع:

پادشاهان از پي يك مصلحت صد خون كنند
ميفرمايند (العدالة تورث الفلاكة) «2» خود كدام دليل واضحتر از اينكه پادشاهان عجم چون ضحاك تازي و يزدجرد بزه‌كار كه اكنون صدر جهنم بديشان مشرّفست و ديگر متأخران كه از عقب رسيدند تا ظلم مي‌كردند، دولت ايشان در ترقي بود و ملك معمور.
چون به زمان كسري انوشيروان رسيد او از ركاكت «3» رأي و تدبير وزراي ناقص عقل، شيوه عدل اختيار كرد. در اندك زماني كنگره‌هاي ايوانش بيفتاد و آتشكده‌ها كه معبد ايشان بود به يكبار مرد «4» و اثر آن از روي زمين محو شد. امير المؤمنين مشيد «5» قواعد دين عمر بن خطاب رضي اللّه عنه، كه به عدل موصوف بود، خشت مي‌زد و نان جو مي‌خورد و گويند خرقه‌اش هفده من بود. معاويه به بركت ظلم، ملك از دست امام علي كرم اللّه و جهه بدر برد. بخت النصر تا دوازده هزار پيغمبر را در بيت المقدس بيگناه نكشت و چند هزار پيغمبر را اسير نكرد، دستورداري نفرمود و دولت او عروج «6» نكرد و در دو جهان سرافراز نشد. چنگيز خان كه امروز به كوري اعدا، در درك اسفل «7» مقتدا و پيشواي مغولان اولين و آخرينست تا هزاران هزار بيگناه را به تيغ بيدريغ از پاي درنياورد، پادشاهي روي زمين بر او مقرر نگشت.
______________________________
(1). اسوء سير- بدترين سيرتها
(2). عدالت موجب فلاكت و بدبختي است.
(3). زشتي
(4). خاموش شد.
(5). مشيد (به ضم م و تشديدش) محكم كنند.
(6). بالا نرفت و رشد نكرد.
(7). پايين‌ترين جاها
ص: 574
حكايت: در تواريخ مغول وارد است، كه هلاكو خان را چون بغداد مسخر شد. جمعي را كه از شمشير بازمانده بودند بفرمود تا حاضر كردند. حال هر قومي بازپرسيد چون بر احوال مجموع واقف گشت گفت از محترفه «1» ناگزير است، ايشان را رخصت داد تا بر سر كار خود رفتند؛ تجار را مايه فرمود دادن تا از بهر او بازرگاني كنند. جهودان را فرمود كه قومي مظلومند به جزيه از ايشان قانع شد. مخنثان را به حرم‌هاي خود فرستاد. قضات و مشايخ و صوفيان و حاجيان و معرفان و گدايان و قلندران و كشتي‌گيران و شاعران و قصه‌خوانان را جدا كرد و فرمود اينان در آفرينش زيادتند و نعمت خداي به زيان مي‌برند. حكم فرمود تا همه را در شط غرق كردند و روي زمين را از خبث ايشان پاك كرد. لاجرم قرب نود سال پادشاهي در خاندان او قرار گرفت و هرروز دولت ايشان در تزايد بود. ابو سعيد بيچاره را چون دغدغه عدالت در خاطر افتاد و خود را به شعار عدل موسوم گردانيد، در اندك مدتي دولتش سپري شد و خاندان هلاكو خان و مساعي او در سر نيت ابو سعيد رفت آري:
چو خيره شود مرد را روزگارهمه، آن كند كش نيايد به كار رحمت بر اين بزرگان صاحب توفيق باد، كه خلق را از ظلمت ضلالت عدالت به نور هدايت ارشاد فرمودند.
مذهب منسوخ: از ثقات «2» مرويست كه مردم در ايام سابق، سخاوت را پسنديده داشته‌اند و كسي را كه بدين خلق معروف بوده، شكر گفته‌اند و بدان مفاخرت نموده و فرزندان را بدين خصلت تحريص كرده‌اند. اين قسم را چنان معتقد بوده‌اند كه اگر مثلا شخصي گرسنه‌اي را سير كردي، يا برهنه‌اي را پوشانيدي يا درمانده‌اي را دست گرفتي، از آن عار نداشتي، و تا به‌حدي در اين باب مبالغه كردندي كه اگر كسي اين سيرت ورزيدي، مردم او را ثنا گفتندي و قطعا او را بدين‌سبب عيب نكردندي. علما در تحليه ذكر او كتب پرداختندي و شعرا مدح او گفتندي. استدلال اين معني از آيات بينات مي‌توان كرد كه (مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها) «3» (لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّي تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ) «4» و از حضرت رسالت مرويست كه (السّخي لا يدخل النار ولو كان فاسقا) «5» عزيزي در اين باب گفته است:
______________________________
(1). پيشه‌وران
(2). ثقات (به كسرث) اشخاص مورد اعتماد
(3). پاداش هركار خوب ده برابر آنست.
(4). به‌خوبي نخواهد رسيد كسي، مگر آنكه انفاق كند آنچه را كه دوست دارد.
(5). سخاوت كند به آتش نرود و لو آنكه بدكار باشد.
ص: 575
بيت
بزرگي بايدت دِل در سخا بَندسر كيسه به برگ گندنا «1» بند مذهب مختار: چون بزرگان ما كه به رزانت «2» رأي و دقت نظر از اكابر ادوار سابق مستثني‌اند به استقصاي «3» هرچه تمامتر در اين باب تأمل فرمودند، رأي انور ايشان بر عيوب اين سيرت واقف شد. لاجرم در ضبط اموال و طراوت احوال خود كوشيده، نص تنزيل را كه (كُلُوا وَ اشْرَبُوا وَ لا تُسْرِفُوا) و ديگر (ان الله لا يحب المسرفين) باشد، امام امور و عزائم خود ساختند. و ايشان را محقق شد كه خرابي خاندانهاي قديم از سخا و اسراف بوده است. هركس كه خود را به سخا شهره داد، هرگز ديگر آسايش نيافت. از هرطرف ارباب طمع بدو متوجه گردند، هريك به خوشامد و بهانه ديگر آنچه دارد از او مي‌تراشند. و آن مسكين سليم القلب به نرّهات ايشان غره مي‌شود، تا در اندك مدتي جميع مورث و مكتسب، در معرض تلف آورد و نامراد و محتاج گردد. و آنكه خود را به سيرت بخل مستطهر گردانيد و از قصد قاصدان و ابرام سائلان در پناه بخل گريخت، از دردسر مردم خلاص يافت و عمر در خصب «4» و نعمت گذرانيد. مي‌فرمايند كه مال در برابر جانست و چون در طلب آن، عمر عزيز خرج مي‌بايد كرد، از عقل دور باشد كه آن را مثلا در وجه پوشيدن و نوشيدن و خوردن يا آسايش بدن فاني يا از براي آنكه ديگري او را ستايد، در معرض تلف آورد. لاجرم اگر بزرگي مالي دارد به هزار كلبتين «5» يك فلوس از چنگ مرده ريگش «6» بيرون نمي‌توان كشيد، تقدير كن كه اگر مجموع ملك رأي و قيصر آن يك شخص را باشد:
بيت:
آن سنگ كه روغنكِشِ عَصّارانَست‌گر بر شكمش نهند تيزي ندهد و اين بيت لايق اين سياق است:
بيت
بر او تا نام دادن برنيفتدگر از قولنج مي‌رد تيز ندهد
______________________________
(1). برگ تره (تا بخشش براحتي امكان‌پذير باشد.)
(2). استحكام
(3). تحقيق فراوان
(4). فراواني
(5). وسيله دندان كشيدن
(6). ميراث
ص: 576
اكنون ائمه بخل كه ايشان را بزرگان ضابط مي‌گويند، در اين باب وصايا نوشته‌اند و كتب پرداخته.
حكايت: يكي از بزرگان فرزند خود را فرموده باشد كه (يا بنيّ اعلم: ان لفظ (لا) يزيل البلا و لفظ (نعم) يزيد النقم) «1» ديگري در اثناي وصايا فرموده باشد كه اي پسر زنهار بايد كه زبان از لفظ (نعم) گوش داري و پيوسته لفظ (لا) بر زبان راني و يقين داني كه تا كار تو با (لا) باشد، كار تو بالا باشد و تا لفظ (نعم) باشد دل تو به غم باشد.
حكايت: بزرگي را از اكابر كه در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل در رسيد. اميد زندگاني قطع كرد. جگرگوشكان خود را كه طفلان خاندان كرم بودند، حاضر كرد.
گفت: اي فرزندان روزگاري دراز در كسب مال زحمتهاي سفر و حضر كشيده‌ام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگي فشرده، تا اين چند دينار ذخيره كرده‌ام. زنهار از محافظت آن غافل مباشيد و بهيچوجه دست خرج بدان ميازيد و يقين دانيد كه:
بيت
زر عزيز آفريده است خداهركه خوارش بكرد خوار بشد اگر كسي با شما سخن گويد كه پدر شما را در خواب ديدم، قليه و حلوا مي‌خواهد زنهار به مكر آن فريفته مشويد كه آن من نگفته باشم و مرده چيزي نخورد. اگر من خود نيز در خواب به شما نمايم و همين التماس كنم، بدان التفات نبايد كرد كه آن را اضغاث و احلام «2» خوانند. باشد آن ديو نمايد. من آنچه در زندگي نخورده باشم در مردگي تمنا نكنم. اين بگفت و جان به خزانه مالك دوزخ سپرد.
حكايت: از بزرگي ديگر روايت كنند كه در معامله‌اي كه با ديگري داشت به دو جو مضايقه از حد درگذرانيد. او را منع كردند كه اين محقر بدين مضايقه نمي‌ارزد. گفت:
چرا من مقداري از مال خود ترك كنم كه مرا يك روز و يك هفته و يك ماه و يك سال و همه عمر بس باشد. گفتند: چگونه؟ گفت اگر به نمك دهم، يك روز بس باشد. اگر به حمام
______________________________
(1). اي فرزند بدان كه: كه لفظ (نه) از تو بلا بگرداند و لفظ (بلي) ناراحتي تو را افزون كند
(2). خوابهاي بي‌اساس
ص: 577
روم يك هفته. اگر به فصاد «1» دهم يك ماه. اگر به جاروب دهم يك سال. اگر به ميخي دهم و در و ديوار زنم، همه عمر بس باشد. پس نعمتي كه چندين مصلحت من بدان منوط باشد، چرا بگذارم به تقصير از من فوت شود؟
حكايت: از بزرگي روايت كنند كه چون در خانه او نان پزند، يك‌يك نان بدست نامبارك در برابر چشم خود دارد و بگويد:
مصراع
هرگز خللي به روزگارت مرساد
و به خازن سپارد. چون بوي نان به خدم و حشمش رسد گويند:
تو پس پرده و ما خون جگر مي‌ريزيم‌آه اگر پرده برافتد كه چه شورانگيزيم حكايت: در اين روزها بزرگ‌زاده‌اي خرقه‌اي به درويشي داد. مگر طاعنان خبر اين واقعه به سمع پدرش رسانيدند. با پسر در اين باب عتاب مي‌كرد. پسر گفت: در كتابي خواندم كه هركه بزرگي خواهد بايد هرچه دارد ايثار كند، من بدان هوس اين خرقه ايثار كردم.
پدر گفت: اي ابله، غلط در لفظ ايثار كرده‌اي كه به تصحيف «2» خوانده‌اي. بزرگان گفته‌اند كه هركه بزرگي خواهد بايد هرچه دارد انبار كند، تا بدان عزيز باشد. نبيني كه اكنون همه بزرگان انبارداري مي‌كنند. شاعر مي‌گويد:
بيت
اندك‌اندك به هم شود بسياردانه‌دانه است غَلّه در انبار حكايت: هم از بزرگان عصر يكي با غلام خود گفت: كه از مال خود پاره گوشت بستان و از آن طعامي بساز تا بخورم و ترا آزاد كنم. غلام شاد شد، برياني ساخت و پيش او آورد.
خواجه بخورد و گوشت به غلام سپرد. ديگر روز گفت: بدان گوشت نخود آبي مزعفر بساز تا بخورم و ترا آزاد كنم. غلام فرمان برد و بساخت و پيش آورد. خواجه زهرمار كرد و گوشت به غلام سپرد؛ روز ديگر گوشت مضمحل شده بود و از كار افتاده. گفت: اين گوشت بفروش و پاره روغن بستان و از آن طعامي بساز تا بخورم و ترا آزاد كنم. گفت: اي
______________________________
(1). رگ‌زن
(2). خطا در خواندن
ص: 578
خواجه (حسبة للّه) «1» بگذار تا من به گردن خورد همچنان غلام تو باشم. اگر هر آينه خيري در خاطر مبارك مي‌گذرد، به نيت خدا اين گوشت پاره را آزاد كن. الحق بزرگ و صاحب حزم كسي را توان گفت كه احتياط معاش بدين‌نوع به تقديم رساند. لاجرم تا درين دنيا باشد، غزيز الوجود و محتاج اليه زيد. و در آخرت علو درجاتشان از شرح حد و وصف مستثني است. «2»
عبيد براي نشان دادن روحيه نوكرمنشان دوران خود، يعني پيروان مذهب مختار مي‌گويد: «اگر بزرگي در نيمه شب گويد كه اينك نماز پيشين است، در حال پيش جهد و گويد كه راست فرمودي امروز به غايت آفتاب گرم است و در تاكيد آن سوگند به مصحف و سه طلاق زن ياد كند. اگر در صحبت مخنثي پير، ممسك و زشت‌صورت باشد، چون در سخن آيد او را پهلوان زمان و كون درست جهان و نوخاسته شيرين و يوسف مصري و حاتم طائي خطاب كند تا از او زر و نعمت و خلعت و مرتبت يابد و دوستي آن‌كس، در دل او متمكن شود. اگر كسي حاشا به خلاف اين زيد و خود را به صدق موسوم گرداند، ناگاه بزرگي را از روي نصيحت گويد كه تو در كودكي ... بسيار داده‌اي، اكنون ترك مي‌بايد كرد و زن و خواهر را از كار فاحش منع مي‌بايد فرمود. يا كلي را كل گويد يا دبه را دبه ...
خطاب كند. يا قحبه‌زني را ... خواند، به شومي راستي، اين قوم از او به جان برنجند. و اگر قوتي داشته باشند در حال او را به كار ضرب فروگيرند. اگر ... يا كلي عاجز هم باشد به مخاصمت و كلكل درآيد انواع سفاهت با او به تقديم رساند؛ و باقي عمر به واسطه اين كلمه راست ميان ايشان خصومت منقطع نشود. بزرگان از اين جهت گفته‌اند (دروغ مصلحت‌آميز به از راست فتنه‌انگيز) و كدام دليل از اين روشنتر كه اگر صادق القول صد گواهي راست ادا كند ازو منت ندارند، بلكه به جان برنجند. و در تكذيب او تأويلات انگيزند؛ و اگر بي‌ديانتي گواهي به دروغ دهد، صد نوع بدو رشوت دهند و به انواع رعايت كنند تا آن گواهي بدهد ...
بيت
دروغي كه حالي دلت خوش كندبه از راستي كت مشوش كند (اما رحمت و شفقت) اصحابنا به غايت منكر اين قسمند. مي‌فرمايند كه هركس بر مظلومي با بر محرومي رحمت كند، عصيان ورزيده باشد و خود را در معرض سخط آورده، بدان دليل كه هيچ امري بي‌خواست خدا حادث نشود. هرچه از حضرت او كه
______________________________
(1). براي رضاي خدا
(2). كليات عبيد زاكاني، پيشين از صفحه 18 تا 24.
ص: 579
حكيمست به بندگان رسد تا واجب نشود نرسد. چنانك افلاطون گويد: (القضية حتي لا توجب لا توجد) او كه ارحم الراحمين است اگر دانستي كه آن‌كس لايق آن بلا نيست بدو نفرستادي. هركس هرچه بدو مي‌رسد سزاوار آنست.

مصراع‌

نيست كوري كه به كوري نبود ارزاني
پس شخصي را كه خدا مغضوب غضب خود گردانيده باشد، تو خواهي كه برو رحمت كني، عصيان ورزيده باشي و بر آن آثم «1» كردي و روز قيامت ترا بر آن مؤاخذه كنند. اين مثل بدان ماند كه شخصي بنده‌اي از آن خود را براي تربيت بزند و بيگانه‌اي او را نوازد و بوسه دهد كه خداوند تو بد مي‌كند كه ترا مي‌زند، ترا نعمت و خلعت مي‌بايد دادن البته او از اين‌كس به جان برنجد.
حكايت: در زمان مبارك حضرت رسول (ص) كفار را مي‌گفتند كه درويشان را طعام دهيد.
ايشان مي‌گفتند كه درويشان بندگان خدايند. اگر خدا خواستي ايشان را طعام دادي. چون او نمي‌دهد ما چرا بدهيم. چنانك در قرآن مجيد آمده (أَ نُطْعِمُ مَنْ لَوْ يَشاءُ اللَّهُ أَطْعَمَهُ إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا فِي ضَلالٍ مُبِينٍ) پس واجب باشد كه بر هيچ آفريده‌اي رحمت نكنند و به حال هيچ مظلومي و مجرمي و محتاجي و مبتلايي و گرفتاري و مجروحي و يتيمي و معيلي و درويشي و خدمتكاري كه بر در خانه‌اي پير يا زمينگير شده باشد، التفات ننمايند. بلكه حسبة اللّه تعالي بدانقدر كه توانند اذيتي بديشان رسانند تا موجب رفع درجات و خيرات باشد. و در قيامت در (يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ) دستگير او شود. اين است آنچه در صدر كتاب با برادران وعده رفته بود. اميد هست كه چون مبتدي بر اخلاق مختار اكابر مواظبت نمايد و آن را ملكه نفس ناطقه خود گرداند، نتيجه آن هرچه تمامتر در دنيا و آخرت بيابد.» «2»
در رساله «ريش‌نامه» كه در آن نثر و نظم به هم درآميخته، عبيد با مهارت و استادي، عادات مذموم عصر خود را مورد انتقاد قرار داده و امرد بازي و غلامبارگي را، كه در آن دوران هرج و مرج اقتصادي و اجتماعي كمابيش رايج بود، مورد نكوهش و اعتراض قرار مي‌دهد.
______________________________
(1). گناهكار.
(2). همان كتاب، ص 31.
ص: 580
«بي‌ترديد عبيد زاكاني در رساله «تعريفات ملّا دو پيازه» و رساله تعرفيات مشهور به «ده فصل» و ديگر آثار بديع و مقرون به طعن و طنز، «نيرومندترين كسي است كه در نوع انتقادي ادبيات فارسي بدو بازمي‌خوريم. وي در اين انتقادها هم بيان شيرين و نمكين دارد و هم طعنه‌هاي زهرآلود خود را كه به شكرّ سخريه و شوخي و هزل‌اندوه، متوجه همه طبقات اجتماعي زمان خويش كرده و هيچيك از آنها را معاف و مستثني نشمرده است.» «1»

رساله تعريفات مشهور به ده فصل‌

فصل اول: در دنيا و مافيها: الدينا: آنچه كه هيچ آفريده در وي نياسايد.- العاقل: آنكه به دنيا و اهل او نپردازد.- الكامل: آنكه از غم و شادي منفعل نشود.- الادمي: آنكه نيكخواه مردم باشد.- الفكر: آنچه مردم را بيفايده بيمار كند.- الدانشمند: آنكه عقل معاش ندارد.- الجاهل: دولت يار.- العالم: بي‌دولت.- الجواد:- درويش.- الخسيس:
مالدار.- النامراد: طالب علم.- المدرس: بزرگ ايشان.- ... الخراب و الباير: اوقاف.- المستهلك: مال اوقاف.- الادرار و المرسوم و المعيشه: آنچه به مردم نرسد.- البرات:
كاغذ پاره بي‌فايده كه مردم را تشويش دهد.
فصل سوّم: در قاضي و متعلقات آن: القاضي: آنكه همه او را نفرين كنند.- نايب القاضي: آنكه ايمان ندارد.- الوكيل: آنكه حق، باطل گرداند.- العدل: آنكه هرگز راست نگويد.- الميانجي: آنكه خدا و خلق از او راضي نباشند.- البهشت: آنچه نبينند.
- الحلال: آنچه نخورند.- مال الايتام و الاوقاف: آنچه برخود از همه‌چيز مباحتر دانند.
- چشم قاضي: ظرفي كه به هيچ پر نشود.- الوخيم: عاقبت او.- الدرك الاسفل: مقام او.- بيت النار: دار القضا.- ... الرشوه: كارساز بيچارگان.- السعيد: آنكه هرگز روي قاضي نبيند.- المعلم: احمق.- الواعظ: آنكه بگويد و نكند. النديم: خوشامدگو.- الشاعر: طامع خودپسند.
______________________________
(1). دكتر ذبيح اله صفا: تاريخ ادبيّات در ايران، جلد سوم، بخش دوم، ص 1273.
ص: 581
بر خوانندگان پوشيده نيست كه دوران حيات عبيد زاكاني يكي از تاريكترين ايام تاريخي ايران، يعني عهد فرمانروائي ايلخانان مغول بوده و آنچه بقلم تواناي عبيد در توصيف اوضاع اجتماعي آن عصر نگاشته شده، في الحقيقه آئينه تمام‌نماي آن دوران پرآشوب است.
فصل ششم: در ارباب پيشه و اصحاب مناصب: البازاري: آنكه از خدا نترسد.- البزاز:
گردن‌زن.- الصراف: خرده‌دزد.- الخياط: نرم‌دست.- العطّار: آنكه همه را بيمار خواهد.- الطبيب: جلاد.- الكذاب: منجم.- المندبور: فالگير.- الكشتي‌گير: تنبل.
- الدلال: حرامي بازار.- كاكا: غلامباره كهن.- الصديك: آنچه از مزروعات به مالك نرسد.- الشكايه: آنچه به مالك برند.
فصل هفتم: در شراب و متعلقات آن: الشراب: مايه آشوب.- النّرد و الشّاهد و الشمع و النقل: الات آن.- الچنگ و العود و المزمر: ساز آن.- الشوربا و الكباب: اغذيه آن.- الچمن و البستان: موضع آن.- الزهر: شراب ناشتا.- الفارق: مست.- العاجز: مخمور.
- قران النحسين: دو مست ريش‌دار كه يكديگر را بوسند.- الجليد: هشيار در ميان مستان.- المضحكه: مست در ميان هشياران.- ليلة القدر: شب عيد.- الشيطان و البد نفس و الفضول: آنكه بركنار رقعه شطرنج و تخته نرد حريفان را تعليم دهد.- الجنة:
صحبت حبيب.- المحنة: لقاي و ديدن رقيب. «1»»

منظومه موش و گربه‌

اين منظومه قصيده‌يست در نود بيت از شاهكارهاي انتقادي عبيد كه با لحني طنزآميز، و همراه با زبان مطايبه با مهارت و استادي تمام سروده شده است و غرض شاعر، توصيف گربه‌يي است مزوّر از سرزمين كرمان و كيفيّت رياكاري و تزوير او در جلب اعتماد موشان، از راه توبه و انابه و آنگاه دريدن و خوردن آنها و پيش‌گرفتن رفتاري كه منجر به جنگ سخت ميان موشان و گربكان در «بيابان فارس» شد.
درين جنگ اگرچه در آغاز امر ظفر با موشان بود ليكن عاقبت گربكان پيروز شدند، و موشان بيچاره را تارومار كردند و تخت و تاج و خزانه و ايوان آنان را به باد تاراج دادند و از ميان بردند.
______________________________
(1). كليات عبيد زاكاني، پيشين، رساله تعريفات، از ص 108 تا 112 (به اختصار)
ص: 582
تجزيه و تحليل اين قصيده سراسر طنز در اين مختصر امكان ندارد، ولي در بادي امر ذهن خواننده متوجه تمثيلي مي‌شود كه عبيد از وضع عامه مردم از يكطرف و طبقه قضات و ولات و حكام از طرف ديگر و رابطه آن دو دسته كه در حقيقت طبقه محكوم و طبقه حاكم شمرده شدند نشان داده است، طبقه محكوم با همه صف‌آرائيها و عصيانهاي خود سرانجام چگونه طعمه آن طبقه ديگر مي‌گردد و خان و مانش برباد فنا مي‌رود.
از جانبي ديگر، با مختصر تأملي درين قصيده مي‌توان تصور كرد كه مقصود گوينده بيان حال مير شيخ ابو اسحق اينجو بود با امير مبارز الدّين محمد مظفري فرمانرواي كرمان. اين نكته را از آنچه گذشته است، دريافته‌ايم كه ارادت عبيد نسبت به شاه شيخ ابو اسحق سابقه چندين‌ساله داشت و بالعكس وي را نسبت به امير مبارز الدين نه‌تنها ارادتي نبود، بلكه جلاء فارس در عهد وي، و رفتن به بغداد و تحمّل بارفاقه در زمان فرمانروايي او، نفرت اين شاعر را از امير مبارز الدّين رياكار، با توبه معروفش در سال 740 هجري و بيعت نابخشودنيش با خليفه عباسي مصر در سال 755 هجري، و محتسبي و خم‌شكني و تظاهر او به عبادت، روشن مي‌سازد، و در همان حال خونريزي و سفاكي و آدم‌كشي او به نام ترويج و اجراء احكام اسلام و امثال اين مطالب، حدس مذكور را در تمثيل مبارز الدّين به گربه عابد رياكار و خونريز تأييد مي‌كند؛ و چنين به‌نظر مي‌رسد كه مقصود از اين گربه عابد كه با خيل گربكان «در بيابان فارس» سپاه موشان را تارومار كرد، امير مبارز الدين محمّد باشد كه امير شيخ ابو اسحق را در فارس مورد تعرض قرار داد و او كه با سپاه آراسته به پيشباز لشكريان كرمان آمده بود «بي‌جنگي پشت بداد.» و به شيراز گريخت و در محاصره مبارز الدين درآمد و بعد از تمادي حصار از آنجا به لرستان و اصفهان فراري شد و در آن نواحي سرگردان بود تا در اصفهان هنگامي‌كه در تنور خانه مولانا نظام الدين پنهان شده بود، اسير و در شيراز مقتول گشت و همه نزديكان و دوستان آن مرد بخشنده كريم و شاعردوست، درين گيرودار چندساله از دم تيغ گذشتند و حتي برجان فرزند ده يا دوازده ساله او «علي سهل» نيز نبخشودند و او را كشتند و گفتند كه خود مرده است و اين خيانت چنان در مردم اثر كرده بود كه مقبره آن طفل معصوم را در «رودان» رفسنجان محل زيارت قرار داده بودند و از آن حاجت مي‌خواستند و مدعي بودند كه چندنوبت «نور از آنجا تافته است.»
اين مفصّل، يادآور محملي است كه عبيد زاكاني در سرگذشت موشان و برافتادن خاندان پادشاه آنها و تارومارشدنشان در دست گربه عابد آورده و گفته است:
موشكان را گرفت و زد به زمين‌كه شدندي به خاك يكسانا
ص: 583 لشكر از يك‌طرف فراري شدشاه از يك‌جهت گريزانا
از ميان رفت فيل و فيل‌سوارمَخزَن و تاج و تخت و ايوانا اين كلمه «ايوان» در بيت اخير عبيد كه از ويراني آن سخن مي‌گويد، ما را به ياد ايواني مي‌اندازد كه شاه ابو اسحق براي خود بنا كرده و چنانكه ديديم، عبيد در چندمورد از ديوان خود آن را ستوده و بعد از قتل مير شيخ، از زوال دولت او و ويراني آن اظهار تحسّر نموده است.
ايوان و قصر جنّت و فردوس برفراشت‌در وي نشست شاد و قدح شادمان گرفت
جوشي بزد محيط، بلايي بناگهان‌ملك و خزانه و پسرش در ميان گرفت
تا سوز و گريه كه به هم برزد آن بنايا دود ناله كه در آن دودمان گرفت
كان بوستان‌سراي كه آيين و رنگ و بوي‌خُلدِ برين ز رونق آن بوستان گرفت
اكنون بدان رسيد كه بر جاي عندليب‌زاغ سيه‌دل آمد و در او مكان گرفت
قصري كه بُرد فَرخي از فَرّ او هُماي‌سگ بچه كرد در وي و جُغد آشيان گرفت مسلم است كه عبيد نمي‌توانست ازين واقعه كه براي او از نظر مادي و معنوي دردآور و تأثرانگيز بود، جز از راه طنز و طعنه در اشعار خود ياد كند، وگرنه «محتسب «1»» او را نيز به بهانه‌يي از بهانه‌هاي شرعي هلاك مي‌نمود ...» «2»

ابن يمين‌

اشاره

فخر الدين محمود بن يمين الدين محمد طغرايي، شاعري است شيعي مذهب كه در حدود سال 685 هجري در قصبه فريومد خراسان تولد يافت؛ از حدود تحصيلات او اطلاع دقيقي در دست نيست، بطوري‌كه آثار و اشعارش برمي‌آيد در فراگرفتن دانشهاي قديمه كوتاهي نكرده است، چنانكه خود گويد:
خداوندا مرا در علم منقول‌زبان و ديده گويا گشت و بينا
به معقولات نيزم دسترس هست‌اگرچه نيستم چون ابن سينا در جاي ديگر در پيرامون تلاشهاي فرهنگي خود مي‌گويد:
من اندر كسب اسباب فضائل‌نكردم هيچ تقصير و تواني «3»
هنر پرورده‌ام زينسان كه بيني‌بيا انكار كن، گر مي‌تواني پدر ابن يمين، امير يمين الدين طغرايي اهل شعر و ادب بود و در خدمت خواجه
______________________________
(1). مقصد امير مبارز الدين است
(2). دكتر ذبيح اله صفا: تاريخ ادبيات ايران، ج 3، بخش دوم، از ص 971- 974.
(3). سستي
ص: 584
علاء الدين محمد، كه مستوفي خراسان بود شغل ديواني داشت و ابن يمين نيز يك‌چند با پدر به كارهاي ديواني اشتغال ورزيد. او در دوران عمر دراز خود دچار انقلابات و حوادث گوناگوني گرديد كه زاييده رژيم فئوداليسم و عدم مركزيّت در آن دوران بود؛ وي در اثر ظهور سربداران در خراسان و آل كرت در هرات و طغا تيموريان در گرگان و درنتيجه درگيري امرا و سران فئودال با يكديگر، ناگزير بود از درباري به دربار ديگر پناه برد، با اينكه ابن يمين به حكايت اشعارش، مردي آزادانديش و قانع بود ولي به اقتضاي زمان گه گاه به مدح قدرتمندان پرداخته است، از جمله، به مدح وجيه الدين مسعود از امراي سربداران مي‌پردازد؛ و سپس به هرات رفته، امراي آل كرت مخصوصا معز الدين را مدح نموده است؛ از پيشامدهاي ناگوار زندگي اين شاعر يكي اين است كه به سال 743 هجري در جنگ «زاوه» نزديك خاف كه ميان امير وجيه الدين و ملك معز الدين كرت روي داد، ديوان اشعارش گم شد و خود او را به اسارت به هرات بردند؛ ولي در آنجا به حكم امير حسين از بند آزاد شد و مورد توجه او قرار گرفت؛ ابيات زير از اين پيشامد حكايت مي‌كند:
گر به دَستان بِستَد از دستم فلك ديوان من‌شكر ايزد كانك او مي‌ساخت ديوان با من است
ور ربود از من زمانه سِلكِ دُرّ شاهوارزان چه غم دارم، چو طبع خاطرافشان با من است
ور ز شاخ كلبن فَضلم گلي بر بود بادگلشني پرلاله و نسرين و ريحان با من است ابن يمين در خلال زندگي دراز و پرماجراي خود اشعاري اخلاقي، اجتماعي، عرفاني، و فلسفي از خود به يادگار گذاشته است؛ وي مدتي كارهاي ديواني مي‌كرده و چندي با عرق جبين و كدّ يمين به كشت و زرع مي‌پرداخته و از اين راه امرار معاش مي‌كرده است:
گوشه‌اي گير و كناري ز همه خلق جهان‌تا ميان تو و غيري نبود دادوستد
زانكه با هَركه تو را دادوستد پيدا شدگفته آيد همه‌نوع سخن از نيك و ز بد
بگذر از صحبت همدم كه تو را هست دلي‌همچو آيينه و آيينه ز دَم تيره شود
ص: 585
ابن يمين چنانكه اشاره شد در زمره شعرائيست كه از تملق و مداهنه پيش ناكسان خودداري كرده و شرافت و شخصيّت انساني را ستوده و مردم را به كوشش و سعي و عمل و بردباري و قناعت دعوت كرده است؛ با اينكه گاه در اشعار او از قدرت تقدير و عجز و ناتواني انسان، سخن به ميان آمده، ولي در مجموع، شاعر، از دعوت مردم به كار و كوشش و پيروي از عقل و منطق خودداري نكرده است،
در عمل كوش و ترك قول بگوكار كرده نمي‌شود به سخن
روزي دو، گَر بُوَد ايام بدكِنش‌هم عاقبت نكو شود ار باشدت حيات
تا زنده‌اي مدار از احداث دهر باك‌بيرون ز مرگ سهل بود جمله حادثات
به گاه فقر توانگرنماي همت باش‌كه گرچه هيچ نداري بزرگ دارندت
نه آنكه با همه هستي شوي خسيس مزاج‌شوي اگرچه تو قارون گدا شُما رَندَت
گهي كه مركب تقدير تازيانه كني‌سخن به صرفه كن اي دوست تازيان نكني
زبان سرخ سرِ سبز مي‌دهد بر بادبهوش باش كه سر در سَرِ زبان نكني چنانكه قبلا اشاره كرديم، ابن يمين و پدرش هردو چندي به كار ديواني اشتغال داشتند. پس از آنكه نهضت سربداران قوام گرفت، ابن يمين كه شاعري آزاده و روشن‌بين بود به جمع آنان پيوست. «پطروشفسكي» ضمن بيان نهضت سربداران، در وصف حال اين شاعر مي‌نويسد: «اين يمين شاعر فارسي كه از روي عقيده به سربداران گرويده بود، اسير ملك هرات شد ... ابن يمين از خانواده‌يي معتبر بود، كه به مرور ايام بينوا شده بود، وي كه به سمت شاعر و مداح درباري به‌خاطر لقمه‌يي نان تلخ، ناگزير بود خامه خويش را به دهها تن اميران گستاخ و بيعار و خشن فئودال بفروشد، سخت از آنان و دستگاهي كه ايشان نماينده آن بودند متنفر بود.
هنگامي‌كه نهضت مردمي سربداران پديد آمد، ابن يمين از روي عقيده و اختيار به ايشان پيوست ... وي قصايد زيادي در وصف و مدح شيخ حسن جوزي و وحيد الدين مسعود سرود و در «نبرد زواره» (1343 ميلادي) در صف سربداران بود و در مصاف شركت جست، پس از گرفتاري و اسيري در نخستين فرصتي كه به‌دست آورد گريخت و مجددا به سربداران پيوست؛ شاعر خسته‌دل، در روزگاري كه پيري سررسيد به دهكده
ص: 586
زادگاه خويش بازگشت تا به زندگي روستايي بپردازد.
ابن يمين نفرت و انزجار خود را از خدمات ديواني و اميران ستمگر فئودال در اشعار زير بيان كرده است:
اگر دو گاو به‌دست آوري و مزرعه‌يي‌يكي امير و يكي را وزير نام كني
وگر كفاف معاشت نمي‌شود حاصل‌رَويّ و شام شبي از جهود وام كني
هزار بار از آن به كه بامداد پگاه‌كمر ببندي و بر چون خودي سلام كني

عقايد فلسفي ابن يمين‌

با مطالعه اشعار زير، مي‌توان تا حدي با اصول عقايد و افكار مردم روشن‌ضمير در قرن هشتم هجري و نظريات و معتقدات فلسفي ابن يمين شاعر بيداردل اين دوران آشنا گرديد:
خلق خدا كه خدمت دادار مي‌كنندهستند بر سه فرقه كه اينكار مي‌كنند
جمعي شدند از پي جَنّت خداپرست‌اين رسم و عادتيست كه تُجّار مي‌كنند
جمعي كنند پَرستش، ز بيم اواين كار بندگانست كه احرار مي‌كنند
قومي نظر از اين دو جهت قطع كرده‌اندبر كار هردو طايفه انكار مي‌كنند
چون غير خويش مركز هستي نيافتندبر گرد خويش دور چو پرگار مي‌كنند
اين است راه حق كه سِوُم فرقه مي‌روندرسم و سلوك راه به هنجار مي‌كنند ابن يمين اهل تعصب و جمود نبود و به پيروان اديان و مذاهب مختلف به ديده اغماض و تساهل مي‌نگريست و به فحواي اطّرق الي اللّه بعدد انفاس الخلايق، با معتقدين به اديان گوناگون، سر جنگ و عناد نداشت و اين رباعي كمابيش نماينده تفكر مذهبي اوست:
هرچند بود كعبه اسلام كنون‌در مرتبه از كنشت صد پايه فزون
زنهار بدين نيز به خواري منگركين هست هم از دايره كن فيكون ابن يمين با سنن جاهلانه دوران خود به مبارزه برخاست، از جمله درباره «گريستن بر مردگان» چنين داوري مي‌كند:
بدان گروه بخندد خِرَد كه بر بدني‌كه روح دامَن ازو دركشيد مي‌گريند
ص: 587 همه مسافرو، وانگه ز جهل خويش مقيم‌برآنكه پيش به منزل رسيد مي‌گريند

تعاليم اجتماعي و اقتصادي ابن يمين‌

ابن يمين در زمينه اعتدال و ميانه‌روي در معاش و توجه به امور اقتصادي چنين مي‌آموزد:
فراخ دستي ز اندازه مگذران چندان‌كه آفتاب معاشت بَدَل شود بسها
نه نيز پير و امساك را، زبوني كُن‌چنانكه دامن همت دهي ز دست رها
وسط گزين كه گزيدست سيّد عربي‌بدين حديث كه خَيرُ الامور اوسَطُها نظر ابن يمين در مورد غمّازان و بدگويان:
چون سفيهي زبان دراز كندكه فلانكس به فسق ممتاز است
فسق او زين بيان يقين نشوداو با قرار خويش غَمّاز است به‌نظر ابن يمين، راه پيروزي و بهروزي و موفقيّت در زندگي آدميان، راستي، درستي، و حزم و احتياط است:
به راه راست تواني رسيد در مقصودتو راست باش كه هر دولتي كه هست‌تر است
تو چوب راست ز آتش دريغ مي‌داري‌كجا به آتش دوزخ برند مردم راست *
اول ببين مواقع اقدام خويشتن‌درنِه قدم از آن پس و بااحتياط باش
خواهي كه بي‌درنگ به مقصود خود رسي‌پيوسته مستقيم رو و بر صراط باش *
در پس آزادگان به هيچ طريقي‌پيش كسان بد مگو كه نيك نباشد
گر بَدييي بيند از تو كس، كه مبينادزود دلش را بجو كه نيك نباشد *
سلامت با قناعت توأمانندچو آز اندر زمانه مُهلِكي نيست
اگر صد اسب داري در طويله‌ترا مركب از آنها جز يكي نيست *
گِردِ هَر دَر نگرد بهر طمع‌ورنه چون سگ ز در برانندت
ص: 588 گر شوي گوشه‌گير چون ابروبر سر ديده‌ها نشانندت به عقيده صاحبنظران ابن يمين از نظر هنر شاعري استعدادي متوسط داشت، غير از چند قصيده و رباعي، ساير آثارش چندان بديع و دلنشين نيست.

گزيده‌يي از اشعارِ اخلاقي او

چون جامه چرمين شمرم صحبت نادان‌زيراكه گران باشد و تن گرم ندارد
از صحبت نادان بتَرَت نيز بگويم‌خويشي كه توانگر شد و آزرم ندارد
زين هردو بتردان تو شهي را كه در اقليم‌با خنجر خونريز دلِ نرم ندارد
زين هرسه بتر نيز بگويم كه چه باشدپيري كه جواني كند و شرم ندارد *
مرا تاي ناني كه درخور بودبه دست آورم از رَهِ دهقنت
چو دونان نخواهم نمودن دگربراي دونان پيش كس مسكنت
من و كنج آزادگي بعد از اين‌زهي پادشاهي زهي سلطنت *
سود دنيا و دين اگر خواهي‌مايه هردوشان نكوكاريست
راحت بندگان حق جستن‌عين تقوي و زهد و دين‌داريست
گر در خُلد را كليدي هست‌بيش بخشيدن و كم آزاريست *
هر نكته كه از گفتن آن بيم گَزَندست‌از دشمن و از دوست نگه دار چو جانش
هرگاه كه خواهي، بتوان گفت و چو گفتي‌هروقت كه خواهي، نتوان كرد نهانش قطعه زير از بدبيني او كه زائيده آن دوران پرهرج‌ومرج و بحراني است حكايت مي‌كند:
داني چه موجبست كه فرزند از پدرمِنّت نگيرد ارچه فراوان دهد عطا؟
يعني درين جهان كه محل حوادث است‌در محنت وجود تو افكنده‌اي مرا به‌نظر «ادوارد براون» اشعاري كه ذيلا نقل مي‌شود معاني و عقايد مكتب جبريه را (كه نزد ابن يمين و ديگر پيروان آن مكتب طرفداراني دارد)، نشان مي‌دهد:
ص: 589 خدائي كه بنياد هستيت دادبروز الَست اندر افكند خست
گِلِ پيكرت را چهل بامدادبه دست خود از راه حكمت سرشت
قلم را بفرمود تا بر سرت‌همه بودنيها يكايك نوشت
نزيبد كه گويد ترا روز حشركه اين كار خوبست و آن كار زشت
ندارد طمع رستن شاخ عودهرآنكس كه بيخ شتر خار كشت
چو از خط فرمانش بيرون نيندچه اصحاب مسجد چه اهل كنشت
خرد را شگفت آيد از عدل اوكه آن را دهد دوزخ، اينرا بهشت! «1» ابن يمين در مقام مقايسه مال با علم چنين مي‌گويد:
حالتِ مال و علم اگر خواهي‌كه بداني كه هريكي چونست
مال دارد چو «بَدر» روي به كاست‌علم چون «ماهِ نو» در افزون است در پيرامون ارزش هنر و ملكات فاضله اخلاقي، اشعار فراواني از ابن يمين به يادگار مانده كه نمونه‌اي از آن را ذكر مي‌كنيم:
هنر ببايد و مردي و مردمي و خردبزرگ‌زاده نه آنست كو دِرَم دارد
ز مال و جاه ندارد تمتّعي هرگزكسي كه بازوي ظلم و سَرِ ستم دارد
خوشا كسي كه از او هيچ بد به كس نرسدغلام همت آنم كه اين قَدَم دارد و در ابيات زير به مقام و ارزش والاي آدميان اشاره مي‌كند:
مرد بايد كه هركجا باشدعزت خويش را نگه دارد
خودپسندي و ابلَهي نكندهرچه كِبر و مني است بگذارد
همه‌كس را ز خويش به داندهيچ‌كس را حقير نشمارد به‌نظر ابن يمين، حتي دشمنان كوچك را نيز نبايد حقير و ناچيز پنداشت:
دُشمن خُرد را حقير مدارخواه بيگانه گير و خواهي خويش
زانكه چون آفتاب مشهور است‌آنچه گفتند زيركان زين پيش
______________________________
(1). تاريخ ادبي ايران پيشين، ص 299 به بعد.
ص: 590 كه زِ رمح «1» دراز قد، نايدآنچه سوزن كند به پستي خويش در جاي ديگر از مراحل تكاملي وجود سخن مي‌گويد:
زَ دَم از كِتم عَدم خيمه به صحراي وجودوز جمادي به نباتي سفري كردم و رفت
بعد از اين هم كشش طبع به حيواني بودچو رسيدم به وي، از وي گذري كردم و رفت
با ملايك پس از آن صومعه قدسي راگِرد برگَشتم و نيكو نظري كردم و رفت
بعد از آن در صدف سينه انسان به صفاقطره هستي خود را گُهري كردم و رفت
بعد از آن ره سوي او بردم بي‌ابن يمين‌همه او گشتم و ترك دگري كردم و رفت در اشعار زير، شاعر با توصيف مقولات دهگانه، اطلاعات منطقي و فلسفي خود را نشان مي‌دهد:
هرچه موجود است آن را يافتنداهل حكمت منحصر در ده مقال
«جوهر» و «كيف» و كم و «اين» و مَتي «2»وضع و ملك و نسبت و فعل انفعال
و آنچه خارج زين مقولات اوفتدتنگ بينم عقل را در وي مجال
پس هر آن موجود كاندر وي خِرَدهست حيران نيست الا ذو الجلال ابن يمين در عنفوان جواني در اثر آميزش با نااهلان و اهل فسق و فجور گهگاه به ميگساري و عشق‌بازي پرداخته و نه‌تنها از باده و ساده، بلكه از ديگر مواد مخدّر زيانبخش چون بنگ و حشيش براي تفريحي گذرا استفاده نموده است. وي در ديوان خود به اين ابتلائات و اعتيادات اشاره مي‌كند:
زِ بابا حيدرم باشد توقع‌كه چون واقف شود از حال زارم
فرستد ناخني سوده «زمرّد»كه تا «افعي غم» را كور دارم ظاهرا شاعر با اين مواد جانكاه مي‌خواسته است از غم و اندوه روزگار بكاهد.
پس از سپري شدن دوران جواني، وي چون اكثر مردم روزگار «باده و ساده را به سبحه و سجّاده داده، و رطل گران را به رحل قرآن بدل نموده است:
پيوسته از آن، مصحف قرآن در پيش‌دارم كه چو هست رحلت جان در پيش
______________________________
(1). نيزه
(2). اين متي: اولي با فتح الف و سكون يا بمعني كجا و متي زمان هردو از مقولات 9 گانه عرض.
ص: 591 زانكه نالايق بُوَد كار جوان از مرد پيرموسم پيري رسيد ايدل جواني ترك گير ابن يمين در بعضي از قطعات و اشعار خود از گويندگان نامي ايران چون فردوسي و سعدي و ديگران نام برده است، از آثارش پيداست كه نسبت به حكيم ابو القاسم فردوسي احترامي تمام قائل بوده است:
سكه‌اي كاندر سخن فردوسي طوسي نشاندكافرم گر هيچكس از زُمره فُرسي نشاند
اول از بالاي كرسي بر زمين آمد سخن‌او سخن را باز بالا برد و بر كرسي نشاند «1» دهخدا در لغت‌نامه خود ضمن شرح حال ابن يمين مي‌نويسد: «نسخه كامل ديوان او در كتابخانه سلطنتي ايران موجود است نسخه ديگري كه نگارنده با حدس و قياس تصحيح كرده، در كتابخانه مجلس ملي هست، لكن غزليات نسخه دوّم با غزلهاي ابن يمين ديگري كه مردي صوفي مشرب ولي عامي محض بوده، ممزوج است و من در حاشيه هريك غزلهاي اصلي و الحاق را معلوم كرده‌ام.» «2»
ابن يمين پس از عمري طولاني در هشتاد و چندسالگي، در زادگاهش، پس از سرودن اين رباعي در سال 769 درگذشت.
مَنگَر كه دل ابن يمين پرخون شدبنگر كه ازين سراي فاني چون شد
مصحف به كف و روي بره چشم به دوست‌با پيك اجل خنده‌زنان بيرون شد «3»

نمونه‌يي از نثر ابن يمين‌

منشور قضاء

«چون خالق ذو الجلال و مبدع بر كمال، تقدّست اسماؤه و عمّت نعماؤه به فضل شامل و لطف كامل اهل هردوري و خلق هر طوري را به مزيد عوارف و فواضل عواطف مخصوص گرداند، صاحب دولتي را كه ذات
______________________________
(1). در تنظيم مطالب مربوطه به زندگي و آثار ابن يمين غير از مطالعه و بررسي ديوان او به اهتمام حسينعلي باستاني راد از منابع زير نيز سود جسته‌ام.
(2). دكتر رضازاده شفق، تاريخ ادبيات ايران، صفحه 318 به بعد.
(3). لغت‌نامه دهخدا، آ- ابو سعد. صفحه 364.
ص: 592
شريف او به كرايم اخلاق و طهارت اعراق موصوف و نفس نفيس او به ترفيه عباد و تعمير بلاد مشعوف باشد از جهانيان برگزيند و زمام حل و عقد و بسط و قبض و ابرام و نقض به كف كفايت و شهامت و درايت او دهد، تا برأي صائب و فكر ثاقب به رفع اعلام عدل و انصاف و كسر شوكت كتائب جور و اعتساف قيام مي‌نمايد و زنگ هموم و احزان به صيقل برّ و احسان از آئينه دلهاي خواص و عوام مي‌زدايد، درين‌وقت چون ما را از خزينه غيب به خلعت تؤتي الملك من يشاء مشرّف گردايندند ... به اقضاي لئن شكرتم لازيدّنّكم ...
تمشيت امور دين و تقويت سنن سيد المرسلين به تقديم رسانيم و آثار شفقت و مرحمت بر صفحات ايام علماي اسلام كه ورثه انبيااند ظاهر گردانيم، بنابر مقدمات ... اقضي القضاة الانام ... علاء الملّة و الدين را كه به حليه ظاهر و زينت نسب طاهر متحلّي است، بعد از استخاره و استجازه به قاضي القضاتي ممالكي كه اهالي آن را در كنف رأفت خود پروريده است اختيار فرموديم، تا او را در تمام ممالك عموما و در بغداد و توابع كه از امّهات ممالك است، قاضي القضاة دانند و نايب نصب كرده ما شناسند و ساكنان ولايات در قطع دعاوي خصومات با او رجوع كنند ... هيچ آفريده با او مشاركت و مساهمت بخويد ... و نصب قضات ممالك به راي رزين او مفوّض گشت ... كتب ذلك في رجب المعظم لسنة كذا.» «1»

علاء الدوله سمناني‌

شيخ ركن الدين بيابانكي، عارف و شاعر معروف، در سمنان متولد شد، خاندان او همه از بزرگان و رجال سياسي عصر بودند. عمويش مقام وزارت داشت و پدرش در دوران قدرت ارغون خان، حاكم بغداد و سراسر عراق بود، به همين مناسبت توانست از سن پانزده سالگي به شغلهاي ديواني روي آورد؛ وي تا اواسط (شعبان 685 ه. ق) در خدمت ارغون باقي بود، سپس به سمنان آمد و به عالم عرفان روي آورد، (در محرم 686 ه. ق) درحاليكه عازم بغداد بود، مامورين ارغون، او را دستگير كردند، ولي وي پس از چندي از حبس گريخت و به سمنان رفت و شيخ نور الدين عبد الرحمن اسفرايني خرقه خويش را از بغداد براي او فرستاد. ظاهرا پس از بركنار شدن پدرش از مقامات دولتي و كشته‌شدن عمويش، علاقه او به امور ديواني كمتر و توجهش به عالم تصوف بيشتر شد و به خدمت اسفرايني مرشد خويش رفت و به خلوت نشست؛ سپس راه حج و زيارت مكه در پيش گرفت و (در محرم 689 ه. ق) به بغداد بازآمد و بار ديگر به كار رياضت و خلوت پرداخت.
به‌طوري‌كه از گزارش احوال او برمي‌آيد در سال 683، هنگامي كه در يكي از
______________________________
(1). ديوان ابن يمين، ص 717 718 (به اختصار).
ص: 593
جنگها در ركاب ارغون خان مي‌رفت، ناگهان انقلابي دروني به وي دست مي‌دهد، و در سلك صوفيان و درويشان درمي‌آيد و چون وابسته به طبقات متنعم جامعه بود، از جمله مشايخ بزرگ و متنفذ ايران گرديد. وي املاك زيادي را بر صوفياني كه در طريقه او بودند وقف كرد. از وي ديوان اشعار و تاليفات متعددي كه جملگي روح عرفاني دارد به فارسي و عربي برجاي مانده است. او در مدت شانزده سال، 140 اربعين برآورد، وفات او در شب جمعه 22 رجب 736 ق. م در برج احرار صوفي‌آباد اتفاق افتاد، مدت عمرش 77 سال بود. مهمترين اثر او كتاب مكاشفات است. شرح حال او و افكار و نظرياتش را اقبال سيستاني زير عنوان 40 مجلس يا ملفوظات شيخ علاء الدوله سمناني نگاشته است. وي معاصر كمال الدين عبد الرزاق كاشاني بود و با او در خصوص مسئله وحدت وجود مباحثاتي داشته است و در رساله العروه نظريات محيي الدين ابن العربي را كه عبد الرزاق كاشاني طرفدار او بود، رد كرده است.
شماره آثار او را به عربي و فارسي تا 300 نوشته‌اند؛ از آنجمله است: سرّ البال، آداب الخلوة، مشارع ابواب القدس، قواعد العقايد و مجموعه اندكي از رباعيات او در دست است.
اكنون نمونه‌اي از نثر او را در «اسرار نبوت» مي‌آوريم: «بدان اي عزيز، كه نبوت سرّي است الهي، كه در بعضي بندگان خود تعبيه فرموده و بدان اسرار، از امثال خودشان كه بني آدمند ممتاز گردانيده، همچنانكه انسان افق اعلاء موجودات است، نبي افق اعلاء آدميانست و افق اعلاء مرتبه نبوت مرسل اليه است و افق اعلاء مرتبه الو العزم، اميّت است كه ختم نبوت خاصه اوست. نبي آن باشد كه مخصوص باشد به سرافقيت مرتبه انساني و متلقي باشد بي‌واسطه از حضرت ربوبيّت يا بواسطه غير بشر، و مأمور باشد به اظهار نبوت ... آنچه بعضي گفته‌اند، بلكه همه، كه رسول از نبي افضل است ... و الا نبي از رسول خاص‌تر است و امّي از نبي خاص‌تر.» از آن جهت رسول را بر ملك و بشر اطلاق كنند ... «1»
______________________________
(1). دكتر صفا، گنجينه سخن، ص 455. (به اختصار) و لغت‌نامه دهخدا، شماره سلسل 85، ص 2.
ص: 594

نور الدين عبد الرحمن جامي‌

اشاره

جامي به سال 817 هجري قمري در يكي از دهات ولايت جام تولد يافت، وي از مشهورترين شعراي پارسي‌گوي قرن نهم به شمار مي‌رود؛ ظاهرا به سبب ارادتي كه به شيخ جام داشت، تخلص جامي را برگزيده. در هرات و سمرقند به فراگرفتن علوم رسمي زمان مشغول شد و در عنفوان شباب با سران فرقه «نقشبنديه» آشنا گرديد و به بزرگان آن فرقه چون سعد الدين محمد كاشمري و ديگران دست ارادت داد و در طريق تصوف، سير و سلوك نمود، تا آنجا كه بعد از وفات سعد الدين كاشمري، كه خليفه نقشبندي بود، خلافت اين طريقت از طرف اصحاب، بدو واگذار گرديد، چون طبعي عارفانه داشت به مدح و ثناي ارباب قدرت چندان رغبتي نداشت، مردم آن روزگار، از خرد و بزرگ براي او احترامي تمام قائل بودند و در مجالس و محافل، مقدمش را گرامي مي‌داشتند.
جامي در دوران حيات جز چند سفر كوتاه به حجاز، بغداد، دمشق و تبريز و چند نقطه ديگر، بقيه عمر خويش را در هرات گذرانيد، ظاهرا در سفر بغداد جمعي او را آزردند، شاعر دل‌شكسته، قصيده‌يي سرود كه مطلع آن اين است.
بگشاي ساقيا به لب شط سَرِ سبووز خاطرم كدورت بغداديان بشوي بطوري‌كه دولتشاه در تذكره خود يادآور شده، وي در اواخر عمر شاعري را ترك گفت و به تحقيق در مسائل ديني، همت گماشت در وصف حال خود گفت:
جامي دَمِ گفتگو فروبند دگردل، شيفته خيال مَپسند دگر
در شعر مده عمر گرانمايه به بادانگار سيه شد ورقي چند دگر جامي، قسمتي از دوران حكومت شاهرخ و تمام دوره ابو القاسم بابر و ابو سعيد گوركان و بيشتر سلطنت سلطان حسين بايقرا را درك كرد و با امير عليشير نوايي كه خود وزير و سياستمداري دانشمند بود، معاصر و آشنا بود؛ تا آنجا كه پس از وفات جامي، وي كتاب خمسة المتحيّرين را به يادگار او ساخت.
سلطان حسين بايقرا، خود ذوق ادبي داشت و اهل علم و ادب را حمايت مي‌كرد، عده‌اي از صاحبنظران، جامي را بزرگترين شاعر و اديب قرن نهم و آخرين شاعر بزرگ،
ص: 595
عالم تصوف در اين دوران مي‌دانند.» «1»
امير عليشير نوايي، دانشمند معاصر او، در وصف كمالات جامي، چنين گفته است:
عاجز از تعداد اوصاف كمال اوست عقل‌انجم گردون شمردن كي طريق اعور است جامي به كثرت آثار و تصانيف مشهور است، از آثار منظوم او يكي ديوان اشعار اوست كه شامل قصايد و غزليات و مراثي و ترجيع‌بند و تركيب‌بند و مثنويات و رباعيّات مي‌باشد.
بطوركلي، جامي قصايد و غزلياتي عرفاني و دلنشين دارد و در آثار منظوم او نشانه‌هاي فراواني كه حاكي از توجه شاعر به گويندگان سلف است، به چشم مي‌خورد.
جامي در مثنويات خود، نظامي را سرمشق قرار داد و در مقابل خمسه نظامي، هفت اورنگ را سرود كه اسامي هريك از آنها به قرار زير است:
1- سلسلة الذهب در مسائل فلسفي و ديني و عرفاني.
2- سلامان و ابسال كه ماخوذ است از قصّه‌يي قديم، و شيخ الرئيس ابو علي سينا، قبلا در تصنيف آن رنج برده است.
3- تحفة الاحرار، كه يك مثنوي ديني و عرفاني است، بر وزن مخزن الاسرار نظامي.
4- سبحة الابرار، كه اين نيز در معاني ديني و عرفاني، به نام سلطان حسين بايقرا به رشته نظم درآمده است.
5- يوسف و زليخا، كه معروفترين مثنوي جاميست، در وزن خسرو و شيرين نظامي.
6- ليلي و مجنون كه آن را نيز بر وزن ليلي و مجنون نظامي سروده است.
7- خردنامه اسكندري، در وزن اسكندرنامه نظامي؛ و اين اثر نيز حاوي تعاليم اخلاقي و اجتماعي است و ما بيتي چند از اين مثنوي را كه در تعليم و تربيت فرزندان سروده شده مي‌آوريم:
بيا اي جگرگوشه فرزند من‌بنه گوش بر گوهر پند من
صدف‌وار بنشين دمي لب خموش‌چو گوهرفشاني به من دار گوش
شنو پند و دانش به آن باركن‌چو دانستي آنگه برو كار كُن
ز گوش ار نيفتد به دل نور هوش‌چه سوراخ گوش و چه سوراخ موش
به دانش كه آن با كُنش يار نيست‌به جز ناخردمند را كار نيست
بزرگان كه تعليم دين كرده‌اندبِخُردان وصيت چنين كرده‌اند
______________________________
(1). دكتر رضازاده شفق، تاريخ ادبيات، از صفحه 344 تا 351 (به اختصار) و دايرة المعارف فارسي، جلد اول، صفحه 722.
ص: 596 كه اي همچو خردان روشن‌ضميرچو صبح از صفا شيوه صدق گير
به هركار دل با خدا راست داركه از راستكاري شوي رستگار
... چو بايد، بزرگيت پيرانه سَربه چشم بزرگي به پيران نگر
به خصم دروني كه آن نَفس تُست‌ز تو بردباري نباشد درست
نصيحت گري بر دل دوستان‌بود چون دم صبحگه بوستان
به درويش محتاج بخشش نماي‌فروبسته كارش به بخشش گشاي
تواضع كن آن را كه دانشورست‌به دانش ز تو قدر او برترست «1» غير از آنچه گفتيم، جامي آثار و كتابهاي ديگري از خود به يادگار گذاشته، كه كتاب نقد النصوص و نفحات الانس، لوايح، لوامع، شواهد النبوه، اشعه اللّمعات و بهارستان كه به همان سبك گلستان سعدي به سال 892 به رشته تأليف كشيده و شامل حكايات لطيف و اشعاري زيباست.
تاثير افكار و اشعار جامي محدود به خاك ايران نبود، بلكه در هندوستان و سرزمين عثماني نيز عده‌اي به افكار و آثار او دلبستگي داشتند؛ حتي سلاطين عثماني مانند سلطان محمد فاتح (855- 886) و پسرش سلطان با يزيد، به او ارادت ورزيده و با او مكاتبه مي‌كرده‌اند.
وفات جامي به سال 898 در هرات اتفاق افتاد و كليه بزرگان و رجال زمان در تشييع جنازه او شركت جستند.
پي‌بردن به اصول عقايد و افكار و انديشه‌هاي مذهبي اين شاعر تا حدّي دشوار است. «... وي نزد شيعه غالبا منسوب به تسنّن بود، به همين جهت سلاطين صفويه با او سخت دشمني داشتند. (گويند شاه اسماعيل اول صفوي پس از تسخير هرات دستور داد كه هرجا نام جامي در كتابي ديده شود، آن را به «خامي» تبديل كنند) به اين جهات، آثار وي چنانكه بايد در ايران زمين شهرتي نيافت، ولي تأثير افكارش در هندوستان، ماوراء النهر و در ادبيات و افكار مردم عثماني بسيار بوده است.
______________________________
(1). جامي به مثنوي‌هاي گذشتگان به ديده احترام مي‌نگرد:
كهن مثنوي‌هاي پيران كاركه ماندست از آن رفتگان يادگار
اگرچه روان‌بخش و جان‌پرور است‌در اشعار نو لذّت ديگر است ديوان كامل جامي، به اهتمام هاشم رضي، چاپ پيروز، ص 1.
ص: 597
جامي به اقتضاي زمان براي آنكه دستخوش تعصبات و شكنجه‌هاي مذهبي نشود، راه تقيه پيش گرفت؛ وي در يكي از سفرها به يكي از دوستان صميمي خود مي‌گويد:
«بدانكه من از شيعيان خلص اماميّه‌ام، ولي تقيّه واجب است و ازاين‌رو آنچه در دل دارم، پنهان داشتم ...» و نيز بعضي از افاضل ثقات گفتند كه ما از خدم و حواشي او شنيده‌ايم كه همه اهل بيت او از عيال و عشيرت بر مذهب اماميه بوده‌اند و گويند كه وي در امر تقيّه بسيار مبالغه فرمودي و هرگاه قصد سفري داشتي به استتار در مذهب، بيشتر اشارت كردي، و برخي افكار جامي را از دايره محدود تشيع و تسنن فراتر مي‌شمارند و اين رباعي او را گواه مي‌آورند:
اي مُغبچه ازِ مِهر بده جامِ ميم‌كامد ز نزاع سني و شيعه قيم
گويند كه جاميا چه مذهب داري؟صد شكر كه سگ سني و خر شيعه نيم در تصوف نيز معتقد به اصل وحدت وجود است و لطيفه‌اي از او نقل كرده‌اند: كه روزي جامي اين شعر را در محضر جمعي از ظرفاي عرفا مي‌خواند:
بسكه در جانِ فكار و چشم بيدارم تويي‌هركه پيدا مي‌شود از دور پندارم تويي يكي از كودنان حاضر گفت: بلكه خري پيدا شد!؟
جامي گفت: باز پندارم تويي!
غير از آثار منظوم، آثار منثور او نيز به عربي فراوان است. و يكي از برجسته‌ترين آثار او، شرح فصوص الحكم محي الدين العربي است كه به فارسي فصيح و با نثر مرسل تاليف شده است.» «1»
نمونه‌ايي از اشعار او در وصف قلم:
اولين زاده قدرت قلمست‌كه ز نوكش دو جهان يك رقمست
نه قلم بلكه يِكي تازه نهال‌رسته از روضه اقليم جمال
گوهر معنيِ خَير البشر است‌كه مر آن را شده تخم و ثمرست
سلكِ هستي چو درآيد بشماروي بود اول فكر آخر كار
صورتش گرچه ز آدم زاده‌معنيش اصل وجود افتاده
... قبله بنده و آزاد وي است‌علت غايي ايجاد وي است
از رخش نور ربايي همه راو ز درش كارگشايي همه را
______________________________
(1). ملك الشعرا بهار، سبك‌شناسي، ج 3، ص 225 و 226. (به اختصار)
ص: 598
جامي در ابيات زير ارزش آزادي و استقلال فردي را به بهترين صورتي توصيف مي‌كند:
خاركشِ پيري با دلق درشت‌پشته خار همي برد به پُشت
لنگ‌لَنگان قدمي برمي‌داشت‌هرقدم دانه شكري مي‌كاشت
كايِ فرازنده اين چرخ بلندوي نوازنده دلهاي نژند «1»
... درِ دولت به رُخم بگشادي‌تاج عزت به سرم بنهادي
... نوجواني به جواني مغروررَخشِ پندار همي راند ز دور
آمد آن شكر گزاريش به گوش‌گفت: اي پير خرف گشته خموش
عمر در خاركشي باخته‌اي‌عزت از خواري نشناخته‌اي
پير گفتا كه چه عزت زين به؟كه نيم بر دَرِ تو بالين نه
كاي فلان چاشت بده يا شامم‌نانِ و آبي كه خورم و آشامم
شكر للّه، كه مرا خوار نساخت‌به خسي چون تو گرفتار نساخت
به رَهِ حرص شتابنده نكردبر درِ شاه و گدا بنده نكرد ديگر از اشعار جالب و دلنشين جامي قطعه‌اي است كه به استقبال ابن يمين سروده، و از آزادي و حيثيّت آدميان دفاع كرده است.
به دندان روي سندان بردريدن‌به چشم از كوه و صحرا خاره جامي مي‌گويد:
به دندان رخنه در فولاد كردن‌به مژگان راه در خارا بريدن
به آتشدان فرورفتن نگونساربه پلك ديده آتشپاره چيدن
به فرق سر نهادن صد شتر بارز مشرق جانب مغرب دويدن
به نزد جامي آسانتر نمايدكه بار منّت دو نان كشيدن *
حيف كه اين قوم گهر ناشناس‌مهره‌كش سلك اميد و هراس
هرچه بر آن نام گهر بسته‌اندمهره صفت بر دُم خر بسته‌اند
چند ز تار طمع و پودلاف‌برقَدِ هر سفله شوي حله باف
چند نهي نام لئيمان كريم‌چند كني وصف سفيهان حكيم
______________________________
(1). دلهاي نژند: دلهاي پريشان
ص: 599 آنكه به صد نيش يكي قطره خون‌نايد از امساك ز دستش برون
نام كفش قلزم احسان نهي‌وصف به بحر گهرافشان كني بار ديگر در دم شاعران شعرفروش و متمّلق گويد:
هركه مخذول و خاسرش خوانندخوشتر آيد كه شاعرش خوانند
لفظ شاعر اگرچه مختصر است‌جامع صد هزار شور و شر است
نيست يك خُلق و سيرت مذموم‌كه نگردد از اين لغت معلوم *
هست همت چو مغز و كار چو پوست‌كار هركس به‌قدر همت اوست
همت مرد چون بلند بوددر همه كار ارجمند بود
مرد كاسب كز مشقت مي‌كند كف را درشت‌بهر ناهمواري نفسِ دَغَل، سوهانگر است
ساغر راحت بود از كسب و بر كف آبله‌وقت آنكس خوش كه راحت يافته زين ساغر است
چو نادانان نه در بند پدر باش‌پدر بگذار و فرزند هنر باش
چو دود از روشني نبود نشان‌مندچه حاصل ز آنكه آتش راست فرزند مجتبي مينوي ضمن مطالعه در ديوان قصايد و غزليات جامي از اينكه در غالب غزلهاي او مضامين مربوط به «سگ» وجود دارد و «از اينكه در هشتاد و چند مورد به مقام «سگ معشوقه» رشك مي‌برد و تا اين حد خود را در راه معشوق ناچيز و زبون ساخته است، اظهار شگفتي مي‌كند و در پايان مقاله مي‌نويسد: من «قول آن شاعر را بيشتر مي‌پسندم كه گفت:
من آن نگين سليمان به هيچ نستانم‌كه گاه‌گاه بر او دست اهرمن باشد
هُماي گو مَفِكَن سايه شرف هرگزبر آن ديار كه طوطي كم از زَغن باشد «1» شك نيست كه محيط اجتماعي و خذلان و شكستي كه پس از حمله مغول و تيمور نصيب ملت ايران گرديد در پيدايش اين سنخ افكار، بي‌تاثير نبوده اين شاعر، برخلاف فرخي و ديگر شعراي عصر سامانيان و غزنويان عزت نفس و شخصيت خود را در برابر
______________________________
(1). مجله يغما، بهمن 38، ص 511 به بعد. (مقاله)
ص: 600
معشوق يكباره از دست داده است. تا آنجا كه گفته بود:
سحر آمدم به كويت به شكار رفته بودي‌تو كه سگ نبرده بودي به چه كار رفته بودي

مخالفت جامي با فلسفه و منطق‌

جامي در عين حال كه با صوفيان ريائي و روحاني نمايان عوامفريب سر مخالفت دارد، مردم را از توجه به فلسفه و منطق و گرايش به روشهاي عقلي، و تحقيق در راه كشف رابطه علت و معلولي قضايا، بازمي‌دارد و با لحني تعصّب‌آميز مي‌گويد:
چون فلسفيان دين براندازاز فلسفه كار دين مكن ساز و نيز در قصيده لجة الاسرار با صراحت تمام با منطق و فلسفه و حكمت مخالفت مي‌ورزد و از ابو علي سينا مكي از مفاخر فرهنگي ايران به زشتي ياد مي‌كند:
فلسفي از گنج حكمت چون به فلسي ره نيافت‌مي‌ندانم ديگري را سوي آن چون رهبر است
حكم حال منطقي را تو ز حال فلسفي‌كن قياس آن را كه اصغر مندرج در اكبر است
نيست جز بوي نبي سوي خدا رهبر ترااز علي جو بو، كه بوي بو علي مستقدر است
دست كِش از شفاي او كه دستور شقاست‌پاي يك سو نه ز قانون‌اش كه كانون شر است *
عَلَم به عالم اطلاق زن ز باده لعل‌مشو چو فلسفيان قيدِ علت و معلول
فقيه و زاهد و عابد نه مرد اين كارندبه بند بر رخ اينان درِ خروج و دخول جاي ديگر به آزادمنشي و آزادفكري مي‌گرايد:
با همه روي زمين مُتفِقَم در همه دين‌مشرب عشق تو شُست از دل من نقش خلاف
من آن نيم كه پي حفظ اعتقاد عوام‌كشم عنان ارادت ز نُقل و باده و جام *
بر اين سخن آن زنده‌يي بَرَد جامي‌كه هم ز كفر مبّرا بود هم از اسلام اينك نمونه‌يي از آثار منثور او را از بهارستان مي‌آوريم:
ص: 601

از روضه نخستين‌

حكايت: «شبلي «1» قدّس سرّه را شوري افتاد و به بيمارستانش بردند، جمعي به نظاره وي رفتند، پرسيد: شما چه كسانيد؟ گفتند: دوستان تو، سنگي برداشت و بر ايشان حمله كرد. جمله بگريختند. گفت: بازآئيد، اي مدعيان! كه دوستان از دوستان نگريزند و از سنگ جفاي ايشان نپرهيزند.

قطعه‌

آنست دوستدار كه هرچند دشمني‌بيند ز دوست بيش شود دوستدارتر
بر سر هزار سنگ ستم، گر خورد از اوگردد بناي عشقش از آن استوارتر و هم از وي آرند: كه وقتي بيمار شده بود، خليفه بغداد، طبيب ترسائي به معالجه او فرستاد. طبيب از وي پرسيد: كه اي شبلي! خاطر تو چه مي‌خواهد؟ گفت: آنكه تو مسلمان شوي. ترسا گفت: اگر من مسلمان شوم، تو نيك مي‌شوي و از بستر برمي‌خيزي؟
گفت: آري پس بر وي ايمان عرضه كرد، چون ترسا ايمان آورد، شبلي از بستر برخاست، و بر وي از بيماري اثري ني؛ پس هردو همراه پيش خليفه رفتند و قصه بازگفتند. خليفه گفت: پنداشتم كه طبيب پيش بيمار فرستاده‌ام، حال آنكه من خود بيمار پيش طبيب فرستاده بودم.

قطعه‌

هركس كه از هجومِ محبت مريض شدداند طبيب خويش لقاي حبيب را
چون بر سرش طبيب به هستي قدم نهدبخشد شفا ز علت هستي طبيب را

از روضه چهارم‌

حكايت: ابراهيم بن سليمان بن عبد الملك بن مروان گويد: در آن‌وقت كه نوبت خلافت از بني اميه به بني عباس انتقال يافت، و بني عباس، بني اميه را مي‌گرفتند و مي‌كشتند، من بيرون كوفه بر بام سرايي كه به صحرا مشرف بود، نشسته بودم، ديدم علمهاي سياه از كوفه بيرون آمد، در خاطر من چنان افتاد كه آن جماعت به طلب من مي‌آيند، از بام فرود آمدم و متفكروار به كوفه درآمدم، هيچكس را نمي‌شناختم تا پيش وي پنهان شوم، به در سراي بزرگي رسيدم، ديدم كه مردي خوب صورت، سوار ايستاده و جمعي از غلامان و
______________________________
(1). ابو بكر جعفر بن يونس شبلي از مشاهير عرفا و صوفيه، معاصر جنيد بغدادي و منصور حلاج است. وفاتش به سال 334 يا 342 در بغداد اتفاق افتاده است. (ريحانة الادب، ج 2)
ص: 602
خادمان گرد او درآمده‌اند، سلام كردم، گفت: كيستي و حاجت تو چيست؟ گفتم:
مردي‌ام، گريخته، از خوف خصمان خود، به منزل تو پناه آورده‌ام. مرا به منزل خود برد و در حجره‌اي كه نزديك به حرم وي بود بنشاند، چندروز آنجا بودم به بهترين حالي كه هر چه دوست‌تر مي‌داشتم از مطاعم «1» و مشارب «2» و ملابس «3»، همه پيش من حاضر بود و از من هيچ نمي‌پرسيد و هرروز يكبار سوار مي‌شد و زود مي‌آمد؛ يك روز از وي پرسيدم: كه هرروز ترا مي‌بينم، سوار مي‌شوي و زود مي‌آيي، به چه كار مي‌روي؟ گفت: ابراهيم بن سليمان پدر مرا كشته است؛ شنيده‌ام كه درين شهر پنهان شده است، هرروز مي‌روم به اميد آنكه شايد وي را بيابم و به قصاص پدر خود رسانم، چون اين را شنيدم از ادبار «4» خود در تعجب ماندم كه مرا به قضا به منزل كسي انداخته كه طالب قتل من است، از حيات خود سير شدم و آن مرد را از نام پدر وي پرسيدم، دانستم كه راست مي‌گويد. گفتم: اي جوانمرد! ترا در ذمه «5» من حقوق بسيار است، واجب است بر من، كه خصم ترا به تو بنمايم و اين راه آمد و شد را بر تو كوتاه گردانم، ابراهيم بن سليمان منم، خون پدر خود از من بخواه. از من باور نكرد و گفت: همانا از حيات خود به تنگ آمده‌اي، مي‌خواهي كه از اين محنت خلاص شوي، گفتم: لا و الله «6»، كه من او را كشته‌ام، و نشانه‌ها را باز گفتم، دانست كه راست مي‌گويم، رنگ وي برافروخت و چشمان وي سرخ شدند. زماني سر در پيش انداخت و بعد از آن گفت: زود باشد كه به پدر من رسي و او خون خود از تو خواهد، من زينهاري «7» كه ترا داده‌ام، باطل نكنم، برخيز و بيرون رو! كه از نفس خود ايمن نيستم، مبادا كه گزندي به تو رسانم، پس هزار دينار عطا فرمود، برگرفتم و بيرون آمدم.

مثنوي‌

جوانمردا جوانمردي بياموزز مردانِ جهان مردي بياموز
درون از كينِ كين جويان نگهدارزبان از طعن بدگويان نگهدار
نكويي كن به آن كو، با تو بدكردكز آن بد رخنه در اقبال خود كرد
چو آيين نكوكاري كني سازنگردد جز به تو آن نيكويي باز
______________________________
(1). خوراكيها
(2). آشاميدنيها
(3). لباسها
(4). بخت برگشتگي
(5). گردن
(6). نه به خدا سوگند
(7). امان و پناه
ص: 603
حكايت: حاتم را پرسيدند كه هرگز از خود كريمتر ديدي؟ گفت: بلي، روزي در خانه غلامي يتيم فرود آمدم و وي ده گوسفند داشت؛ في الحال يك گوسفند را بكشت و بپخت و پيش من آورد، مرا قطعه‌اي از آن خوش آمد، بخوردم و گفتم و اللّه اين بسي خوش بود، غلام بيرون رفت و يك‌يك گوسفندان را مي‌كشت و آن موضع را مي‌پخت و پيش من مي‌آورد و من از آن آگاه ني. چون بيرون آمدم كه سوار شوم، ديدم كه بيرون خانه بسيار خون ريخته است. پرسيدم: كه اين چيست؟ گفتند: وي همه گوسفندان خود را كشت، وي را ملامت كردم كه چرا چنين كردي؟ گفت: سبحان اللّه! ترا چيزي خوش آيد كه من مالك آن باشم و در آن بخيلي كنم!؟ اين زشت سيرتي باشد در ميان عرب. پس حاتم را پرسيدند: كه تو در مقابله آن چه‌داري؟ گفت: سيصد شتر سرخ‌مو و پانصد گوسفند.
گفتند: تو كريمتر باشي. گفت: هيهات! وي هرچه داشت، داد! من از آنچه داشتم، از بسياري، اندكي بيش ندادم.

قطعه‌

چون گدائي كه نيم نان داردبه تمامي دهد ز خانه خويش
بيشتر زان بود كه شاه جهان‌بدهد نيمي از خزانه خويش «1» بهارستان‌

نمونه‌يي از نثر فارسي در اين دوران‌

عطاملك جويني‌

«علاء الدين ابو المظفر عطاملك بن بهاء الدين محمد جويني از جمله بزرگترين مورخان و نويسندگان قرن هفتم هجري است.
وي از خاندان بزرگ صاحب ديوانان جويني است كه اهميتشان از قرن پنجم و ششم آغاز شده و در قرن هفتم، به عهد حكام مغول و سپس در زمان ايلخانان امتداد يافته و سرانجام با قتل شمس الدين محمد جويني بزرگ اين خاندان در سال 684 هجري به پايان رسيده است.
عطاملك جويني در سال 623 هجري (1226 ميلادي) ولادت يافت و در جواني در
______________________________
(1). سير سخن، احمد احمدي- حسين رزمجو، از انتشارات كتابفروشي باستان مشهد، به نقل از بهارستان جامي جلد اول، از ص 145 تا 148.
ص: 604
خدمت امير ارغون آقا حاكم مغول در ايران، به خدمات ديواني اشتغال ورزيد و چندبار در خدمت آن امير به قراقروم پايتخت مغول سفر كرد و در اين سفرها اطلاعات كافي به احوال مغولان حاصل نمود و در سال 654 كه هولاكو خان در خراسان به سر مي‌برد، توسط امير ارغون آقا بدو معرفي شد و از آن پس در فتح قلاع اسمعيليه و فتح بغداد همه جا همراه هلاكو بود و يكسال بعد از فتح بغداد، يعني در سال 657، حكومت عراق و بغداد و خوزستان بدو تفويض شد و او تا بيست و چهار سال بدين‌سمت باقي بود و آباداني بسيار در آن نواحي كرد تا در سال 681 هجري (- 1282 ميلادي) بدرود حيات گفت.
از عطاملك، تاريخ مفصل او به نام جهانگشاي و رساله‌اي به نام تسلية الاخوان و رساله‌اي ديگر كه متمم تسلية الاخوانست برجاي مانده، جهانگشاي، در سه مجلد و مجموعا در شرح حكومت مغول از چنگيز به بعد تا لشكركشي هولاكو به ايران و فتح قلاع اسمعيليه، و سلسله خوارزمشاهان و قراختائيان و اسمعيليه صباحيه است و از جمله كتب بسيار معتبر فارسي در تاريخ شمرده مي‌شود كه هم از حيث اتقان مطالب و هم از بابت فصاحت و بلاغت انشاء ضرب المثل است. نخستين چاپ اين كتاب معتبر به همت ميرزا محمد خان قزويني در سه مجلد انجام گرفت.

نمونه‌يي از نثر عطاملك جويني‌

سلطان جلال الدين خوارزمشاه: شيطان وسواسش «1» خوف و هراس را بر ضمير پدرش سلطان محمّد، چندان و چنان مستولي گردانيده بود كه در زمين منفذي و بر آسمان مرقاتي «2» مي‌جست تا خود را از لشكر بي‌كران بر كران كند و از دست انصباب «3» ايشان ركاب فرار سبك گران، هنگام انصراف از تتار و وصول به سمرقند بر عزيمت تحوّل و فرار لشكرهاي جرّار و مردان كارزار كه از سالهاي مديد و عهدهاي بعيد جهت چنين هنگامي و ذخيره مثل اين ايّامي باشد، بر رباع «4» و بقاع «5» مقسوم مي‌كرد و به محافظت بلاد موسوم، و از پسران او آنك بزاد بزرگتر بود، به شهامت و صرامت بيشتر، تاج فرق شاهي
______________________________
(1). وسواس و وسوسة: اغوا كردن شيطان كسي را، انديشه ناصواب در خاطر كسي خطور دادن
(2). مرقات: به فتح و كسر اول، نردبان و پايه (پله) نردبان
(3). انصباب: فروريختن، ريخته شدن
(4). رباع جمع ربع بمعني محله
(5). بقاع: جمع بقعه بمعني محل و مكان
ص: 605
و سراج وهّاج «1» دين الهي يعني سلطان جلال الدين، ملازم پدر بود و بس؛ و پسران ديگر زينت حيات دنيا بودند و هوس؛ بر انديشه دور از هدف رشاد و منهج سداد انكار مي‌نمود و مي‌گفت لشكرها را در اقطار تفرقه كردن و از خصم در مقابل ناآمده بلكه از جاي خود نجنبيده روي گردانيدن، دليل هر ذليل است نه سبيل هر صاحب دولتي نبيل «2» و اگر سلطان را بر اقدام و مبارزت و اقتحام «3» و مناجزت «4» رأي قرار نمي‌گيرد و بر عزيمت فرار اصرار دارد، كار لشكرهاي جرّار به من بازگذارد تا پيش از آنك فرصت از دست بشود و پاي در خلاب حيرت و دهشت بماند و در ميان خلايق چون علك «5» خاييده دهان ملامت شويم و غرقه غرقاب ندامت گرديم، روي به دفع حوادث و تدارك خطوب «6» روزگار عابث «7» آريم.
مگر بخت رخشنده بيدار نيست‌وگرنه چنين كار دشوار نيست پدرش جواب چو آب مي‌داد كه خير و شّر زمان را اندازه معيّن است و نظام و قوام كارها و خلل و زلل امور را مقداري مبين تا چنانكه در ازل الازال مقدورست و در صفحه قضا و قدر مسطور به نهايت نكشد و عارضه‌اي كه حادث شدست تا به غايت نه انجامد «8» ممانعت و مدافعت و اهمال و امهال در آن بوته «9» يك چاشني داشته باشد و به تدبير عاجزانه كه ابناي آدم در حالت بؤس «10» و شدّت از سر جهالت كنند و عاقبت و خاتمت آن ندانند كه در آخر دست برچه منوال خواهد نشست و كعبتين ملك كدام نقش بر بساط خواهد انداخت، اميد نجاح و فلاح در تصوّر نتوان آورد و قوّت و شوكت در آن صورت يك سيرت داشته باشد، و هر كمالي را نقصاني است و هر بدري را محاقي هر نقصاني را كمالي كه تا به كمال نرسد، و چشم زخمي را كه از تأثير افلاك بر كره خاك ظاهر شدست و سيلاب آن فرد نگذرد ...» «11»
______________________________
(1). وهاج: فروزان، روشن
(2). نبيل: گرامي، زيرك، فاضل
(3). اقتحام: بي‌انديشه در كاري دشوار درآمدن، بسختي درافتادن
(4). مناجزت: كشش كردن، مقاتله نمودن
(5). علك: صمغي بود كه در دهان مي‌جويدند مانند سقز
(6). خطب: كار دشوار، جمع آن خطوب است، و نيز به معني كار، خواه خرد باشد و خواه بزرگ
(7). عابث: گزافه‌كار
(8). نه انجامد: نينجامد
(9). بوته: ظرفي كه طلا و نقره و مانند آن را در آن بگذارند
(10). بؤس: بلا و سختي، حاجتمندي شديد
(11). گنجينه سخن، پيشين، ص 346 به بعد.
ص: 606

خواجه حافظ شيرازي‌

شمس الدين محمد حافظ

شمس الدين محمد حافظ مانند سعدي شيرازي در دوران كودكي پدر خود را از دست داد و چون مادرش توانائي تربيت او را نداشت وي را براي كسب علم و دانشجويي به خانواده ديگري سپرد، ولي حافظ از آن خانواده دوري گزيد و براي امرار معاش شاگرد خبازي شد، ضمنا به تحصيل علم و مطالعه و تحقيق پرداخت و به زودي در سلك عرفا و اهل تحقيق درآمد. بااينكه او را به هندوستان دعوت كردند، حاضر نشد موطن خود را ترك گويد.
وي در دوران حيات، از بركت اشعار شيوايي كه مي‌سرود، شهرت يافت و غزلياتش زبانزد خاص و عام گرديد و قسمتي از آنها اكنون در بين مردم به صورت «فلكلور» در آمده است. حافظ مانند سعدي مورد علاقه شديد ايرانيان است و نقش مهم و موثري در زبان و ادبيات فارسي دارد، در اكثر اشعار او نغمه‌هاي عشق و زيبائي و مفاهيم دلنشين فلسفي و عرفاني منعكس است، بطوري‌كه از آثار او برمي‌آيد وي با اوضاع نامساعد اجتماعي عصر خويش سر سازش نداشته و همواره عليه رياكاريها و بي‌عدالتيهاي زمان مبارزه كرده است.
پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت‌آفرين بر نظرِ پاكِ خطا پوشش باد در عصر حافظ، غالبا بين فئودالها و خانهاي محلي جنگ و ستيز بود و حافظ در يكي از اشعارش از انقلابات آن زمان ياد مي‌كند:
اين چه شوريست كه در دور قمر مي‌بينم‌همه آفاق پر از فتنه و شر مي‌بينم با تمام اين آشفتگي‌هاي اجتماعي، حافظ جوياي حقيقت بود و با پيروي از آراء اهل تصوف، مردم محروم و ستم‌ديده عصر خود را به صبر و شكيبايي دعوت مي‌نمود و قضا و قدر و حكم آسماني را جبري و قطعي مي‌شمرد:
من اگر خارم اگر گل چمن‌آرايي هست‌كه بدان دست كه مي‌پروردم مي‌رويم رسوخ افكار عرفاني در مردم آن دوران، مولود اوضاع اجتماعي و بلايا و مصائبي بود كه در طي چند قرن بر مردم ستم‌كشيده ايران وارد آمده بود. حافظ به اقتضاي روح زمان با اشعار تسلي‌بخش خويش، درددل مردم را بيان مي‌كرد و مردم را به مبارزه منفي و گذشت و تسليم فرامي‌خواند و چون اين اشعار مظهر اوضاع اجتماعي و مورد پسند
ص: 607
افكار عمومي بود، دست‌به‌دست و سينه‌به‌سينه بين توده مردم منتشر مي‌شد و مورد استقبال خلق قرار مي‌گرفت، ولي نبايد تصور كرد كه حافظ و همفكران او در آن عصر منحط و پرآشوب تسليم اوضاع اجتماعي، سياسي و فكري دوران خود بودند، زيرا حافظ در غزليات شيوا و دلنشين خود نه‌تنها با تزوير و دسيسه زورمندان عصر به مبارزه برخاسته، بلكه با صراحت و شجاعت تمام به كليه تعاليم غير منطقي و آموزشهايي كه مورد قبول عقل نيست، پشت پا زده است. احمد قاسمي، ضمن بحث در پيرامون عصر حافظ به اين معني اشاره كرده مي‌نويسد: گروهي از پيشينيان قضاياي دنيا را اعم از طبيعي و اجتماعي بطور قطع حل شده مي‌دانستند ... بديهي است كه اين انجماد، با روح مردم هوشيار ايران سازگار نبود. ازين جهت بزودي ايرانيان به فلسفه و كلام متوسل شدند و بنياد صوفيگري را بر روي ترديد و شك و ترك تكلف گذاشتند ... حافظ مي‌گويد:
سالها دفتر ما در گرو صهبا «1» بودرونق مدرسه از درس و دعاي ما بود
دل چو پرگار به هرسو دوراني مي‌كردوندر آن دايره سرگشته پابرجا بود يعني من در جستجوي حقيقت مانند پايه پرگار ثابت ماندم و نصيبي جز سرگشتگي براي من نبود.
ولتر «2» در موقعي‌كه درباره ماوراء الطبيعه صحبت مي‌كند، مي‌گويد قضات رومي وقتي كه نمي‌توانستند درباره پرونده‌اي رأي بدهند و مدارك را به‌اندازه كافي نمي‌ديدند، پرونده را مي‌بستند و روي آن مي‌نوشتند «اين پرونده روشن نيست» من هم پرونده ماوراء الطبيعه را مي‌بندم و مي‌گويم در اين موضوع اكنون مجال بحث نيست، حافظ بي‌شباهت به ولتر نيست:
حديث از مطرب و مي گو و راز دهر كمتر جوكه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را *
گره ز دل بگشا وز سپهر ياد مكن‌كه فكر هيچ مهندس چنين گره نگشاد *
وجود ما معمايي است حافظكه تحقيقش فسونست و فسانه *
در كارخانه‌اي كه ره علم و عقل نيست‌فهم ضعيف راي فضولي چرا كند *
______________________________
(1). شراب، مي
(2). منتقد و نويسنده نامدار فرانسه
ص: 608 عيان نشد كه كجا آمدم كجا رفتم‌دريغ و درد كه غافل ز حال خويشتنم بطور كلي حافظ با سعه صدري كه خاص متفكران و ارباب تصوف است براي تقوي و حسن عمل آدميان كه روح و حاصل و نتيجه تمام اديان است بيش از تظاهر و دين‌فروشي ارزش و احترام قائل بود:
بيا كه رونق اين كارخانه كم نشودز زُهدِ همچو تويي يا ز فسق همچو مني در عهد حافظ، در كرمان مردي بود به نام عماد فقيه، اين مرد به قدري رياكار بود كه يك گربه را عادت داده بود پشت‌سر او نماز كند و با او خم و چم شود، حافظ با اشاره مي‌گويد:
صوفي نهاد دام و سَرِ حقه باز كردبنياد مكر با فلك حقه‌باز كرد
اي كبك خوشخرام كه خوش ميروي به نازغافل مشو كه گربه عابد نماز كرد و در جايي ديگر مي‌گويد:
خدا زان فرقه بيزار است صدباركه صد بت باشدش در آستيني
مبوس جز لب معشوق و جام مي حافظكه دست زهدفروشان خطاست بوسيدن از ديرباز كوته‌بينان و ساده‌انديشان، مشك و شير و كوزه عسل را بزرگترين نعمت الهي مي‌دانستند ... صاحب‌نظران ايراني هميشه با اين كوته‌بيني و شكم‌پرستي مبارزه مي‌كردند، چنانكه حافظ مي‌گويد:
چو طفلان تا به كي زاهد فريبي‌به حوض انگبين و جوي شيرم اگر در نظر بگيريم كه اين سخنها حتي امروز در جوامع عقب‌مانده و قشري دير هضم مي‌شود و اگر خطري را كه بر زبان راندن اين سخنها دربردارد بسنجيم، معلوم خواهد شد كه حافظ در آن زمان چه شجاعت قهرمانانه‌اي در اظهار عقيده و مبارزه با سنتهاي قديم به كار برده است. حافظ با انجماد فكري مخالف است: به‌نظر او نقاشي، موسيقي و مجسمه‌سازي اعمالي ناصواب و زيان‌بخش نيستند ... ابو حنيفه كه يكي از اركان مذهب سنت است، اصلا ايراني بود. حكايت مي‌كنند كه در همسايگي او جوان كفشدوزي منزل داشت كه شبها پس از آنكه سرخوش مي‌شد، اشعاري زمزمه مي‌كرد و گوش ابو حنيفه كه از حدود نظارت رقيبان كج‌سليقه بركنار بود، الحان او را با كمال لذت مي‌پذيرفت. اتفاقا شبي ابو حنيفه در انتظار ماند و صداي جوان كفشدوز نيامد و معلوم شد كه او را به گناه آواز خواندن به زندان برده‌اند.
ابو حنيفه بيش از اين طاقت كتمان نياورد و سپيده‌دم نزد حاكم رفته بخشايش جوان را خواستار شد.
ص: 609
معروف است كه شيخ ابو سعيد روزي با مريدانش در بازار مي‌آمد، نگاه شيخ بر زني طنّاز افتاد و روي به وي كرد و گفت:
آراسته و مست به بازار آيي‌اي شوخ نترسي كه گرفتار آيي مي‌گويند آن زن به زانو افتاد و توبه كرد.
اين موضوع را من يقين ندارم ولي شعر خواندن شيخ، مسلم است.
باري چون به خانقاه بازگشتند، به صوفيان دستور داد كه اين شعر را به آواز بخوانند و برقصند. خبر شدند و قصد تكفير شيخ كردند و پيغام دادند كه اگر نتواني اين عمل را توجيه كني از آزار ما در امان نخواهي ماند. شيخ گفت شما ندانستيد كه مقصود من چه بود من گفتم: آراسته از نعمتهاي دنيا و مست از محبت دنيا به بازار قيامت مي‌آيي، آيا نمي‌ترسي كه گرفتار شوي آن ساده‌انديشان به اين تعبير قانع شدند، ولي از شما مي‌پرسم، آيا اين تعبير صحيح است؟ ابو سعيد و امثال او حس زيباپرستي و ذوق ايراني را زنده نگاهداشته و براي بالا بردن و بهتر كردن آن به دست حافظ سپردند كه مي‌گويد:
بيا به ميكده و چهره ارغواني كن‌مرو به صومعه كانجا سياهكارانند ما در اينجا از بنياد و علل عشق صحبت نمي‌كنيم، ولي انگيزه‌ها هرچه باشد و معشوق هركه باشد به عاشق قدرتي مافوق قدرت بشري خواهد بخشيد ...
نظامي گويد:
بخواب و خور، مشو چون گاو خرسنداگر خود گربه باشد دل برو و حافظ مي‌گويد:
به مي‌پرستي از آن نقش خود بر آب زدم‌كه تا خراب كنم نقش خودپرستيدن حافظ در بسياري از اشعار خود با سالوس و رياي روحاني نمايان عصر خود به سختي ستيزه كرده است:
مي خور كه شيخ و حافظ و مفتي و محتسب‌چون نيك بنگري همه تزوير مي‌كنند
باده‌نوشي كه در او روي و ريايي نبودبهتر از زهدفروشي كه در او روي و رياست
آتش زهد و ريا خرمن دين خواهد سوخت‌حافظ اين خرقه پشمينه بينداز و برو همو در يكي از غزلياتش مي‌گويد:
عيب رندان مكن اي زاهدِ پاكيزه سرشت‌كه گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نيكم اگر بد تو برو خود را باش‌هركسي آن دِرَوَد عاقبت كار كه گشت
همه‌كس طالب يارند چه هشيار و چه مست‌همه‌جا خانه عشقت چه مَسجد چه كنشت حافظ كاملا با آيات قرآن و تعاليم اسلامي آشنا بود و اين معني از غزليات او
ص: 610
برمي‌آيد:
نديدم خوشتر از شعر تو حافظبه قرآني كه تو در سينه داري *
اي چنگ فروبرده به خون دل حافظفكرت مگر از غيرت قرآن و خدا نيست *
زاهد ار رندي حافظ نكند فهم چه باك‌ديو بگريزد از آن قوم كه قرآن خوانند *
عشقت رسد به فرياد ور خود بسان حافظقرآن زبر بخواني با چارده روايت ... حافظ ساخته دوران رنج و شكنجه ملت ماست و اگر امروز از حافظ فال مي‌گيرند، براي اينست كه هنوز اين دوران شوم ادامه دارد. و هنوز گفتار حافظ مسأله روز است، ما حمله گوناگوني را تحمل كرديم، هجوم مغول و تيمور را ديديم و كشتار افغان را از سر گذرانيديم، ولي امروز در كام بلاي نويني كه «امپرياليسم» نام دارد افتاديم.» «1»
شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين هايل‌كجا دانند حال ما سبكباران ساحلها مردم، آن‌روز از حافظ فال نخواهند گرفت، كه محيط زمان حافظ تغييريافته باشد و ديگر سخن حافظ درست درنيابد. ما در عين حال كه با وضع نامطلوب زندگي كنوني مبارزه مي‌كنيم لازمست با هرفكر مايوس‌كننده‌يي نيز مبارزه كنيم، ولي نبايد فراموش كنيم كه تا آن مبارزه به ثمر نرسد، اين مبارزه به نتيجه قطعي نخواهد رسيد.
كسانيكه مي‌خواهند حافظ و امثال او را يگانه هدف مبارزه قرار دهند، منظورشان اينستكه مبارزات اصلي‌تر را از ياد ببرند، اگر ما از حافظ انتظار داشته باشيم كه اصول علمي مبارزه را در آن زمان پيروي كرده باشد، انتظار بيهوده‌ايست، ما بايد حافظ را با زمان خودش بسنجيم و آنچه را از حافظ كه قابل دوام و بقا و درخور دنياي نوين است زنده نگاه داريم.
ما بايد مبارزه منفي حافظ را به مبارزه مثبت مبدّل كنيم، مانند حافظ جوياي حقيقت باشيم، از انجماد و تحجّر بپرهيزيم، از ريا و عدم صميميت دوري كنيم، صراحت
______________________________
(1). خوشبختانه امروز ملت ايران از بركت اتحاد و همكاري مردم، از نعمت استقلال و آزادي برخوردار شده است.
ص: 611
را پيشه سازيم، فداكاري عاشقانه داشته باشيم. حس زيباپرستي را زنده نگاهداريم. ما و حافظ در يك‌چيز مشتركيم و آن تنفّر از جامعه‌اي است كه بنيادش براساس تزوير و دورويي، تضاد منافع و خودپسندي باشد.- اما در آنجا كه درپي چاره برمي‌آئيم، راه ما از حافظ جدا مي‌شود، حافظ مي‌گويد:
آدمي از مردم خاكي نمي‌آيد به‌دست‌عالمي از نو ببايد ساخت وز نو آدمي مصرع دوم اين شعر شعار ماست، ما هم مي‌خواهيم عالمي نوين و آدمي نوين بسازيم، ولي دانش امروز نشان داده است كه اين عالم و آدم با همين «مردم خاكي» ساخته خواهد شد و آن روز رسيده است كه آرزوي بشر دوستاني مانند حافظ صورت عمل بگيرد.» «1»

حمد اللّه مستوفي‌

خواجه احمد بن ابي بكر قزويني از شعرا و مورخان بنام قرن هشتم هجري قمري به شمار مي‌رود. وي اهل قزوين بود و افراد خاندانش اكثرا از مستوفيان و متصديان امور مالي و مسؤول دخل و خرج كشور بوده‌اند. خواجه رشيد الدين فضل اللّه، چون به استعداد و آمادگي او وقوف يافت، حكومت و تصدي ماليات قزوين، زنجان، ابهر و طارمين را به او واگذار كرد. بعد از آنكه خواجه رشيد الدين فضل اللّه در سال 718 هجري در اثر سعايت بدخواهان به قتل رسيد. حمد اللّه مستوفي كه مردي شايسته و خدمتگزار بود، در جزو ملازمان و همكاران نزديك غياث الدين محمد، فرزند رشيد الدين فضل اللّه درآمد. بعد از قتل خواجه غياث الدين محمد، بعيد نيست كه حمد اللّه مستوفي از كار ديواني بيزاري جسته و به فعاليّتهاي فرهنگي پرداخته باشد.
آثار فرهنگي: حمد اللّه مستوفي مردي پركار و پرثمر بود، غير از فعاليتهاي سياسي و ديواني از آثار تاريخي او يكي تاريخ گزيده است كه خلاصه‌اي از تاريخ عالم و آن را در سال 730 ه. ق به نام مخدوم خود خواجه غياث الدين محمد، فرزند خواجه رشيد الدين فضل اللّه تأليف كرده است و ديگر ظفرنامه كه تاريخ منظومي است بر وزن شاهنامه، در هفتاد و پنجهزار بيت، در تاريخ ايران، از آغاز اسلام تا روزگار مؤلف و آن را به سال 735 به پايان رسانيده است. علاوه‌بر اين، كتاب نزهة القلوب وي نماينده تحقيقات و اطلاعات وسيع او در زمينه جغرافيا و هيات است كه به شيوه زكرياي قزويني در آثار البلاد تأليف
______________________________
(1). تلخيص از مقاله احمد قاسمي درباره حافظ
ص: 612
شده و در سال 740 به پايان رسيده است.
نثر حمد اللّه چه در تاريخ گزيده و چه در نزهة القلوب ساده و خالي از هرگونه پيرايه لفظي است:
بني ليث: «ليث رويگر بچه سيستاني بود. چون در خود نخوتي مي‌ديد به رويگري ملتفت نشد، به سلاح‌ورزي «1» و عيّاري و راهزني افتاد، اما در آن راه طريق انصاف سپردي و مال كس به يكبارگي نبردي و بودي كه بعضي بازدادي. شبي خزانه درهم بن نصر رافع بن ليث بن نصر بن سيار كه والي سيستان بود، ببريد «2» و مالي بي‌قياس بيرون برد. پس چيزي شفاف يافت، تصور گوهري كرد، برداشت و زبان امتحان بدو زد: نمك بود، حق نمك پيش او بر قبض مال غالب آمد و مال بگذاشت و برفت ... درهم را پسنديده آمد، او را بر درگاه راه چاوشي «3» داد. نزديك او مرتبه و جاه يافت و امير لشكر شد.
بعد ازو پسرش، يعقوب بن ليث صفّار، پس از وفات درهم بن نصر، بر پسرانش صالح و نصر خروج كرد، در سنه سبع و ثلاثين و مأتين، بر بعضي ولايات سيستان مستولي شد، كارش روزبروز در ترقي بود، امرا و اركان دولت درهم بن نصر، با او متفّق شدند تا در سنه ثلاث و خمسين بر تمامت ولايت سيستان مستولي شد، نصر و صالح بگريختند و پناه به رتبيل «4» پادشاه كابل بردند. رتبيل به مدد ايشان با سي هزار مرد به جنگ يعقوب آمد. يعقوب با سه هزار مرد برابر رفت. يعقوب با رتبيل مكر كرد و او را بفريفت و پيغام داد كه بنده از آن كرده پشيمان است و از روي مخدوم‌زادگان شرمسار. اگر عذر درپذيرند چون از آن طرف امان يابم و عهد و ميثاق رود، به مطاوعت آيم و ملك سپارم.» «5» رتبيل فريب خورد و يعقوب او و سپاهيانش را كشت و سيستان را متصرف شد.

محمد بن هندوشاه نخجواني‌

محمد بن هندو شاه نخجواني از نويسندگان و منشيان بزرگ قرن هشتم هجري است، وي مانند پدرش از علماي برجسته زمان خود بود و پس از پايان تحصيلات در مدرسه مستنصريه بغداد،
______________________________
(1). سلاح‌ورزي: كار كردن با اسلحه، سلحشوري
(2). يعني غارت كرد
(3). جلودار لشكر
(4). اين كلمه را كه ظاهرا عنوان پادشان كابل بود، رتبيل و زنبيل هردو نوشته‌اند؛ زنبيل را محققان مخفف «زنده‌پيل» دانند.
(5). گنج و گنجينه، پيشين، ص 343 و 444.
ص: 613
به كارهاي ديواني و مالي و حكومت و سرانجام به فرمانروايي ايالات مختلف در عهد ايلخانان اشتغال ورزيد و كليه مظالم و بي‌عدالتيهاي آن دوران را به چشم خويش مشاهده كرد و برآن شد كه در كتاب تجارب السف و دستور الكاتب في تعيين المراتب ضمن توصيف مظالم و بي‌عدالتيهاي گوناگون، نظريات اصلاح‌طلبانه خود را براي بهبود احوال كشاورزان و پيشه‌وران به رشته تحرير درآورد.
آثار نخجواني از جهت ارزش سياسي و اجتماعي مانند سياست‌نامه خواجه نظام الملك و جوامع التواريخ خواجه رشيد الدين فضل اللّه و تاريخ مبارك غازاني و آثار حمد اللّه مستوفي، حاوي يك رشته اطلاعات سودمند سياسي و اجتماعي و اقتصادي است.
وي كه ناظر مظالم مغولها و حكمراني فئودالهاي كوچ‌نشين بود، براي تنظيم سازمان مالي كشور (ديوان استيفاء) و نحوه اخذ ماليات از كشاورزان و پيشه‌وران نظريات جالبي ابراز مي‌كند، تا ضمن تأمين منافع دولت، دو طبقه وسيع كشاورزان و پيشه‌وران در زير فشار مأمورين ديواني از پاي نيفتند.
وي ضمن توصيف وضع طبقات ورشكسته و محروم جامعه مي‌پرسد: آيا ممكن است از مردم فقير و بي‌نواي كشور مالياتي گرد آورد؟ ... واضح است كه اساس رفاه و اداره كشور عدل است. سپس با در نظر گرفتن منافع دولت و سران فئودال مي‌نويسد: براي اينكه ماليات، مرتب به خزانه واصل شود؛ بايد با اهالي مدارا نمود و كساني را كه در وضع اقتصادي دشواري قرار دارند، براي مدت معيّني از پرداخت ماليات معاف نمود. در سطور بعد، مؤلف از تصاحب غير قانوني اراضي كشاورزان و اخذ ماليات بيش از ميزان مقرر، نمونه‌هايي ذكر مي‌كند و نشان مي‌دهد: كه چگونه يك ماليات معين، از كشاورزان بينوا چندين‌بار به تكرار گرفته مي‌شد، و نتيجه آن جز افلاس و آوارگي رعايا چيزي نبود.
نخجواني براساس تجربيات شخصي خود، راههاي رفع ظلم و برگشت كشاورزان فراري، به امور زراعتي، و بهبود وضع كشاورزي و كمك به آسيب‌ديدگان از بلاياي طبيعي و راه مبارزه عليه قتل و غارت در شهرها و راهزني در طرق تجاري و غيره را به زمامداران و اولياء امور نشان مي‌دهد.
محمد نخجواني، تحت عنوان «منع تعرض امرا و متغلبان به رعايا و ديه‌ها» شمه‌اي از مظالم و بيدادگريهاي فئودالهاي آن دوران را توصيف مي‌كند و مي‌نويسد: «امرا و سران مغول هنگام عزيمت براي شكار و ضمن مسافرتها، چون به ديهي مي‌رسيدند، با رعايا ستم مي‌كردند و از آنان گوسفند، شراب و ساير مايحتاج خود را به زور مي‌طلبيدند و آن بيچارگان از بيم جان و خوف چوب و شكنجه، بار آن مظالم را بر دوش مي‌كشيدند، در
ص: 614
نتيجه، كشاورزان را استعداد عمارت و زراعت باقي نمي‌ماند.» «1»

اندرزهاي سياسي و اقتصادي غازان به امرا و رجال دولت «2»

در ميان ايلخانان مغول، غازان خان در سايه تعليمات خواجه رشيد الدين فضل الله، وزير دانشمند و كاردان خود، متوجه فساد دستگاه و ناپايداري اوضاع شد و دريافت كه كشور با كفر باقي مي‌ماند ولي با ظلم پايدار نخواهد بود «الملك يبقي مع الكفر و لا يبقي مع الظلم» به همين مناسبت براي تشريح وضع عمومي كشور، كليه امرا و رجال دولت را فراخواند و به آنان گفت: «من جانب رعيت را بعد از اين نگاه نخواهم داشت، اگر مصلحت است تا به اتفاق همه را غارت كنيم، چه هيچ آفريده برين معني از من قادرتر نيست، اما بايد كي، بعد از اين شما تغار و آش و مرسوم و جامگي از من توقع نداريد، چه اگر بعد اليوم يكي از شما از من از اين التماسي كند، او را به مخاطبات شديد عنيف مخاطب و مشدّد گردانم؛ جهت آنك ترتيب مجموع مصالح سلطنت و مملكت و امرا و وزرا و نياقان و لشگريان از سعي رعاياست، در عمارت و زراعت؛ و چون ما ايشان را كه اصل اين قضايااند، به اتفاق غارت كرده باشيم، آنگاه چنين توقعات از كه توان داشت و چگونه ميسر شود، شما با خود انديشه كنيد كي، اگر گاو و تخم از رعايا بستانيد و برايشان زور و زيادتي روا داريد و غلات ايشان بخورانيد، بعد از اين چه خواهيد كرد؟ شما ايشان را و زنان و فرزندان ايشان را مي‌زنيد و مي‌رنجانيد و نمي‌انديشيد كي، اگر با شما و زنان و فرزندان شما نيز همين خطاب رود، حال شما چگونه باشد؟ همچنانك زنان پيش شما عزيز و فرزندان جگرگوشگان‌اند، پيش ايشان نيز همين مثابت دارند و ايشان نيز چون ما آدميان‌اند و حق تعالي ايشان را به ما سپرده است، و نيك و بد ايشان از ما خواهد پرسيد، جواب چگونه خواهيم گفت؟ چون ايشان مرفه الحال باشند و از مزاحمت و تعرض و تكاليف و تعنيف «2» ما ايمن، ما نيز به اتفاق مرفه الحال باشيم و مطعوم و مشروب و ملبوس و مركوب به آساني توانيم يافت و اگر به خلاف اين معاني با رعايا زندگاني كنيم،
______________________________
(1). محمد بن هندوشاه نخجواني: دستور الكاتب في تعيين المراتب، جزء اول از جلد يكم، به اهتمام عبد الكريم علي‌زاده، صفحات‌XIV ,XII ,V ,IX و صفحه 196 و 197.
(2). زورگويي
ص: 615
تأثير آن نيز به ما عايد گردد و چه بزرگي و مردانگي باشد كي، رعيت را رنجانيدن و بزه «1» ايشان در گردن گرفتن، چه هركس كه برين ملكه ذميمه استمرار نمايد بهر مقصد كي، روي آرد منجّح «2» نيابد، ياغيان را ناايمن داشتن، خود وظيفه ماست، چگونه شايد كه رعاياء ايل خود را نيز ناايمن داريم؟ و پيوسته از ما در عذاب و زحمت باشند تا در حق ما نفرين كنند و البته مستجاب گردد؛ من شما را اين نصيحت مي‌كنم تا متنبه شويد و ما را و شما را نيك‌نامي دنيا و ثواب آخرت حاصل آيد، ان شاء اللّه تعالي. امرا چون اين نصيحت از لفظ مبارك پادشاه بشنيدند و قبول كردند از غضب و قهر او ايمن شدند و مملكت آبادان شد اندك رمقي كه مانده، هنوز از تأثير آن معدلت است و پادشاه در دنيا و آخرت نيكونامي و رستگاري يافت، رحمة اللّه عليه و قدّس روحه. صاحب سعيد وزير عادل شهيد خواجه رشيد الدين فضل اللّه طاب ثراه كه تدوين اخبار سلطان ابو سعيد مغفور او كرده است، چنين مي‌گويد: كه به‌واسطه استماع اين نصايح، زحماتي كه پيش از اين متغلبان و متعديان به رعاياء ضعيف حال مي‌رسيد، از هزاربار يكي آمده است و جمهور رعاياء ممالك به دعاي پادشاه سعيد نور اللّه مرقده، مشغول‌اند، حق تعالي توفيق استماع اين نصايح، مجموع امرا و اركان دولت حضرت سلطنت را رفيق گرداناد. انه ولي الاجابة.» «3»
هندوشاه در جلد دوم دستور الكاتب ... آشفتگي اوضاع اجتماعي را، در دوران حكومت جلايريان و سلطان اويس به‌خوبي نشان داده است. تشديد جنگهاي داخلي، زد و خوردهاي دائمي بين فئودالهاي كوچ‌نشين و نيمه‌كوچ‌نشين، همچنين بين خود فئودالهاي محلي، پيكار براي به دست گرفتن قدرت، خودسريها و زورگوئيهاي كارمندان عاليرتبه، طمع و زياده‌روي مباشرين و محصلين مالياتي، نبردهاي خونين بر سر تاج و تخت و تأثير اين اوضاع نامطلوب را در اوضاع اقتصادي كشور به‌خوبي بيان كرده است، كه نتيجه‌اي جز فقر و تنگدستي و ورشكستگي توده‌هاي مردم نداشت، علاوه‌بر اينها كاهش نيروهاي توليدي، محو فرهنگ مادي و از بين رفتن سن اخلاقي و معنوي و محو تعداد بيشماري از منابع و كتب خطي نويسندگان قرون وسطا، محصول آن اوضاع نامطلوب است.
در اثر اين حوادث، ضايعات جبران‌ناپذير فرهنگي پديد آمد و تعداد بيشماري از تأليفات نويسندگان قرون وسطايي كشورهاي متمدن خاورميانه محو و سوزانده شد و از
______________________________
(1). گناه
(2). پيروزي و موفقيّت
(3). دستور الكاتب في تعيين المراتب، پيشين، ص 199 تا 203.
ص: 616
حيز انتفاع افتاد، كه از آن ميان نسخه خطي خود مؤلف و شايد نسخه ديگري از كتاب اين دانشمند و متفكر قرن چهاردهم ميلادي را مي‌توان نام برد. «1»
غير از آنچه گفتيم، در جلد دوم دستور الكاتب ... با نمودها و جلوه‌هاي ديگري از حيات ذوقي و هنري طبقات مرفه ايران، نظير تفريحاتي چون، شكار، صنايع ظريفه، رقصها، آلات موسيقي، هنرمندان و هنرپيشگان و خوانندگان و نوازندگان نامدار آن دوران آشنا مي‌شويم؛ علاوه‌براين، در اين كتاب، اطلاعات سودمندي در پيرامون سازمان دولتي ايران در اواخر عهد ايلخانان، نظير: ديوان اعلي، ديوان بزرگ، ديوان سلطنت، ديوان قضاء ممالك، ديوان يارغو، ديوان وقف، ديوان ماس (ارباب حرف و پيشه‌وران)، ديوان امارت، ديوان وزارت، ديوان مظالم، ديوان انشاء، ديوان قانون، ديوان بيت المال، ديوان بايرات، ديوان رسالت، ديوان كركيراق (چارق يراق) و ديوان ممالك، كه مجموعا اداره كشور را از جهات سياسي و اقتصادي برعهده داشتند، آشنا مي‌شويم. «2»
از آثار گرانقدر هندوشاه، تجارب السلف است كه مؤلف با استفاده از كتاب الفخري تأليف ابن الطقطقي و با نقل مطالب سودمندي از بعضي از منابع ديگر مجموعه گرانبهايي به زبان فارسي سليس و دلپسند تنظيم و تأليف كرده است.
______________________________
(1). همان منبع، ج 2، صفحه‌VI ,V
(2). همان كتاب، ص‌XXIII ,XXII
ص: 617



وضع سياسي و اجتماعي و فرهنگي ايران در عصر تيموريان‌

اشاره

قريب نيم قرن پس از پايان حكومت ايلخانان مغول، تيموريان زمام امور را در دست گرفتند و تا اوايل قرن دهم هجري به حكومت و فرمانروايي ادامه دادند، حكومتهاي كوچكي چون جلايريان، آل كرت، سربداران، مظفريان و قره‌قوينلو كه در فاصله بين انقراض ايلخانان و ظهور تيمور در نقاط مختلف، روي كار آمدند، از نظر سياسي و ادبي اهميت و اعتباري كسب نكردند، تنها اتابكان فارس كه معاصر خوارزمشاهيان بودند، با حسن تدبير و خراجگزاري مغولان، موفق شدند خطّه فارس را از حمله و تعرض آنان مصون دارند.
چنانكه قبلا اشاره كرديم، حمله مغول و فتنه تيمور، نه‌تنها ايران، بلكه قسمت مهمي از آسياي مركزي و غربي و منطقه وسيعي از اروپا را ويران كرد. تمام شهرهاي مهم شمال ايران دستخوش نهب و غارت گرديد، مدارس و محافل علمي و مساجد و ابنيه تاريخي و كتابخانه‌ها و خزائن علوم، جملگي طعمه يغما و چپاول گرديد، عده زيادي از علما كشته شدند و جمعي ديگر فرار را برقرار ترجيح دادند، با اينهمه، مباني علمي و فرهنگي ايران كه از عهد سامانيان رو به رشد و كمال مي‌رفت و در عهد غزنويان و سلاجقه به پيشرفت خود ادامه داده بود، يكباره عرصه زوال و فنا نگشت؛ و همينكه دوران قتل و غارتها سپري گرديد و آرامش نسبي پديد آمد، بار ديگر بازار علم و فرهنگ رونق يافت، كتب و آثاري كه از چشم وحشيان مغول مكتوم مانده بود مورد استفاده قرار گرفت، بزرگان و دانشمنداني كه در برابر سيل خروشان مغول به ولايات جنوبي ايران يا به كشورهاي مجاور نظير هندوستان و آسياي صغير پناه برده بودند، دست از كوشش و تلاش برنداشتند، و به نشر و اشاعه علوم و ادبيات فارسي همت گماشتند.
ص: 618
علاوه‌براين، پس از تصادم و برخورد مغولان و تيموريان با مردم ايران، ديري نگذشت كه فرهنگ و تمدن ايران، از خشونت و سبعيّت آنان كاست و گروهي از آنان به صحبت علما و دانشمندان گرويدند، و بعضي از آنان كسب علم و هنر كردند و اهل فضل و دانش را مورد حمايت قرار دادند و چنانكه در تاريخ مغول گفتيم، خواجه نصير الدين طوسي و شمس الدين محمد جويني و برادرش عطاملك جويني و خواجه رشيد الدين فضل اللّه كه جملگي اهل علم و دانش بودند با قبول مشاغل ديواني و احراز مقام وزارت در ترميم خرابيها و تشويق و حمايت از فضلا و دانشمندان گامهاي مؤثري برداشتند.
خواجه نصير الدين طوسي صدها شاگرد در مكتب خود تربيت كرد، صاحب ديوان وزير آباقا خان مربّي و حامي دانشمندان بود و استاد سخن سعدي، او را مدح و ستايش كرده است.
خاندان جويني، مخصوصا عطاملك جويني در نشر معارف و بسط علم و ادب كوشا بودند.
رشيد الدين فضل اللّه كه از دانشمندان و پزشكان و مورخان عصر خود و در عقل و تدبير كم‌نظير بود، در ارشاد و رهبري سياسي غازان خان و اسلام‌گرايي و دادگستري او نقش اساسي داشت.
شك نيست كه مرداني چون سعدي شيرازي و مولانا جلال الدين رومي و ديگر فضلاي عهد مغول در واقع تربيت‌يافتگان حكومتهاي پيشين ايران بودند كه در دوره مغول شهرت و اهميت يافتند و آثار و افكار خود را در محيطهاي آرام و مناسبي نظير فارس، آسياي صغير و يا هندوستان در معرض افكار عمومي قرار دادند. علاوه‌براين، محيط فرهنگ‌پرور ايران كمابيش عده‌يي از امرا و شاهزادگان مغول و تيموري را تربيت و با علوم و دانشهاي آن عصر آشنا و مأنوس نمود. از ميان بازماندگان تيمور، الغ بيك به علم نجوم دلبستگي داشت و خود زيجي ساخت و دانشمندان را تشويق مي‌كرد. بايسنقر برادر الغ بيك، ذوق هنري و ادبي داشت، دربار او محفل شعرا، نقاشان، خوش‌نويسان و اهل ذوق بود، كلك توانا و رقم استادانه او كه در زيبايي كم‌نظير است، هم‌اكنون بر طاق و سر در مسجد گوهرشاد مشهد جلوه‌گر است. يكي ديگر از خدمات و شاهكارهاي فرهنگي او اين است كه فرمان داد، نسخه‌اي از شاهنامه فردوسي را به خط زيبا براي او استنساخ كردند و مقدمه‌يي مفيد و جامع برآن نوشتند، اين نسخه كه به سال 829 پايان يافته و اكنون در دست است، همان نسخه بايسنقري است كه شهرت و ارزش جهاني دارد.
ديگر از شخصيتهاي فرهنگ‌پرور اين دوران، ابو الغازي سلطان حسين و وزير
ص: 619
دانشمندش امير عليشير نوايي شهرت و اهميت شاياني كسب كرده‌اند؛ دربار اين مرد و وزيرش مركز فضلا و شعرا و هنرمندان بود. جامي شاعر، و مورخين و نويسندگاني چون دولتشاه، حسين واعظ، و خواندمير و نقاشان توانايي نظير بهزاد و شاه مظفر، و خوش‌نويسي مانند سلطان علي مشهدي در پرتو تشويق و حمايت اين امير و وزير او عليشير نوايي در رفاه و آسايش مي‌زيستند.
علاوه‌براين، شاخه هندي تيموريان عامل مهمي در رشد و توسعه ادبيات فارسي در كشور هند بشمار مي‌روند، بطوريكه در زمان اعقاب بابر تيموري، سرزمين هندوستان مركز تأليفات و ترجمه‌هاي فارسي گرديد. حوادث ناگوار سياسي موجبات مسافرت و مهاجرت تني چند از شعرا، ادبا و نويسندگان ايران را به هندوستان و ديگر كشورهاي مجاور چون آسياي صغير فراهم ساخت، از جمله شعراي نامي فارسي زبان هند، امير خسرو و فيضي دكني و عرفي شيرازي شايان ذكرند.
براي آنكه با سبك نگارش نامه‌هاي ديواني در عهد تيموريان آشنا شويم، فرمان واگذاري منصب احتساب در عهد شاهرخ را عينا نقل مي‌كنيم، در اين فرمان وظايف شرعي و عرفي و اخلاقي محتسب و قلمرو صلاحيت او تا حدي روشن شده است:

فرمان واگذاري منصب احتساب در عهد شاهرخ‌

آقاي حسين مدرسي طباطبايي، در خانه يكي از بازماندگان دودمان سادات مرعشي قزوين، فرمان مورخ پنجم ذيقعده 838 از شاهرخ فرزند تيمور، دومين فرمانرواي سلسله گوركاني (807- 850) را به دست آورد- در واگذاري منصب احتساب بلده قزوين به مرتضي اعظم، افتخار السادات سيد معين الدين نياي اعلاي آن دودمان ... اينك عين فرمان:
فرمان شاهرخ بهادر سوزميز: «سادات و حكام و قضات ولايت قزوين، بدانند كه پيش از اين حكم همايون شرف نفاذ يافت كه مرتضي اعظم افتخار السّادات، سيد معين الدين مطهر، در آن ولايت احتساب امر معروف و نهي منكر كند، درين‌وقت به بساط بوس مستسعد گشت و التماس امضاء حكم سابق نمود. بنابر ملتمس او اين حكم نفذ اللّه تعالي في الاقطار سمت نفاذ يافت، تا سيّد مشار اليه را آمر معروف و ناهي منكر دانند و غير را با
ص: 620
او شريك ندانند، و منع فسقه و فجره نمايد و اجراي حدود و تعزيرات كما يقتضيه الشرع كند.
او مي‌بايد كه در امر احتساب به‌نوعي قيام نمايد كه عند الخالق و الخلايق، مستحسن و مشكور باشد، بايد كه فرامين مطاعه او را كه در اين باب دارد، من كل الوجوه مقرون به امضا شناسند و تغيير به قواعد آن راه ندهند. تحريرا، في الخامس من شهر ذي قعدة الحرام سنه ثمان و ثلثين و ثمانمائه.» «1»
مهر ميان دو سطر اخير سند اين است: «راستي شاهرخ بهادر رستي»
پشت سند پنج مهر است با دو توقيع
در زمان سلطان حسين ميرزا بايقرا نواده امير تيمور، كه خود مردي هنرمند و دانش‌پرور بود، ملا حسين كاشفي برآن شد كه كتاب كليله و دمنه بهرامشاهي را با عباراتي سهل و ساده در اختيار هموطنان خود قرار دهد و اين اثر جديد را به‌نام نظام الدّوله بهرامشاهي مشهور به سهيلي «انوار سهيلي» نام نهاد.
ولي صاحبنظران و ارباب ذوق سليم اين كتاب را از جهت تكلفات ناپسند و جملات نازيبا با شاهكار ابو المعالي قابل مقايسه و همسنگ نمي‌دانند.
اينكه نمونه‌يي از اين دو اثر ادبي را نقل مي‌كنيم تا خوانندگان، خود داوري نمايند:
از كليله و دمنه بهرامشاهي: «... دمنه برفت و بر شير سلام كرد، شير از نزديكان خود پرسيد: كه كيست؟ گفتند: فلان، پسر فلان، شير گفت: آري پدرش را بشناختم، پس او را بخواند و گفت: كجا مي‌باشي؟ گفت: بر درگاه ملك مقيم شده‌ام، و آن را قبله حاجات و مقصد اميد ساخته، منتظر مي‌باشم، كه اگر مهمّي باشد، من آن را به خرد و رأي خويش كفايت كنم، كه بر درگاه ملوك مهمّات حادث شود، كه به زيردستان در كفايت آن حاجت افتد. «كاندرين ملك چو طاوس به كار است مگس» و هيچ خدمتكار، اگرچه فرومايه باشد از دفع مضرتي و جذب منفعتي خالي نماند، و آن چوب خشك به راه افكنده، آخر به كار آيد و از آن خلالي كنند، يا گوش خارند و حيواني كه در نفع و ضرر و خير و شر تواند بود چگونه بي‌انتفاع شايد گذاشت؟
گر دسته گُل نيايد از ماهم هيمه ديگ را بشائيم
______________________________
(1). مجله راهنماي كتاب، سال بيستم، شماره 8- 10، ص 700 به بعد.
ص: 621
نثر انوار سهيلي: دمنه برفت و بر شير سلام كرد، شير پرسيد كه اين چه كس است؟
گفتند: پسر فلان كه مدتي ملازم عتبه علّيه بود. شير گفت: آري مي‌شناسم، پس او را پيش خواند و گفت كجا مي‌باشي؟ دمنه گفت: به دستور پدر، حالا ملازم درگاه فلك اشتباه شده‌ام و آن را قبله حاجات و كعبه مرادات ساخته و منتظر مي‌باشم كه اگر مهمي افتد و حكم همايون صادر گردد، آن را به خرد خويش كفايت كنم و به رأي روشن در آن خوض نمايم و چنانچه به اركان دولت و اعيان حضرت در كفايت بعضي از مهمات احتياج مي‌افتد، يمكن كه بر درگاه ملوك مهمي حادث شود كه به مدد زيردستان به اتمام رسد.
«كاندرين راه چو طاوس به كار است مگس».
كاري كه از سوزن ضعيف در وجود آيد، نيزه سرفراز ترتيب آن مقصر است و مهمي كه قلمتراش نحيف مي‌سازد، شمشير آبدار در آن متحير، و هيچ خدمتكار اگرچه بيقدر و فرومايه باشد از دفع مضرتي و جذب منفعتي خالي نيست، چه آن خشك كه به خواري در رهگذري افتاده، امكان دارد كه روزي به كار آيد و اگر هيچ را نشايد، شايد كه از وي خلالي سازند و گوش را به سبب آن از وسخ بپردازند. «1»
«انشاء كاشفي»
براي آنكه بيشتر با طرز نگارش و مطالب كتاب كليله و دمنه آشنا شويم، قسمتي از آغاز «باب الحمامة المطوقه» را نقل مي‌كنيم: «راي هند گفت برهمن را كه شنيدم مثل دو دوست كه به تضريب نمّام و سعايت فتّان، چگونه از يكديگر متشرّد گشتند و به عداوت مقاتلت گرائيدند، تا مظلومي بيگناه كشته شود و روزگار، داد وي بستد كه هدم بناي باري عزّ اسمه مبارك نباشد و خون ناحق پوشيده نماند و عواقب آن از نكال و وبال خالي نباشد.
اكنون اگر ميسّر گردد بازگوي داستان دوستان يكدل و ياران موافق و كيفيت موالات و افتتاح مواخات ايشان و استتماع از ثمرات مخالصت و برخورداري از نتايج مصادقت.
برهمن گفت، هيچ‌چيز نزديك عقلا در موازنه دوستان مخلص نيايد و در مقابله ياران يكدل ننشيند كه در ايّام راحت معاشرت خوب از ايشان متوقع باشد و در فترات نكبت، مظاهرت به صدق از جهت ايشان منتظر و از امثال اين، حكايت زاغ و موش و كبوتر و سنگ پشت و آهوست، راي پرسيد كه چگونه است آن؟ ...» «1»
همچنين در آغاز باب البوم و الغربان چنين مي‌خوانيم: راي گفت: برهمن را شنودم داستان دوستان موافق و مثل برادران همپشت، اكنون اگر دست دهد، بازگوي مثل دشمني
______________________________
(1). همان كتاب، ص 135.
ص: 622
كه بدو فريفته نشايد گشت، اگرچه كمال ملاطفت و تضرع و فرط مجاملت و تواضع در ميان آرد و ظاهر را چه آراسته‌تر، به خلاف باطن بنمايد و دقايق تمويه و لطايف تعميه اندر آن به كار برد. برهمن گفت: خردمند به سخن دشمن التفات نكند و زرق و شغوزه او نخرد و در ضمير نگذارد و هرچند از دشمن دانا و مخالف داهي تلطف و تودد بيش بيند، در بدگماني و خويشتن نگاهداشتن زيادت كند و دامن بهتر درچيند، چه اگر غفلتي برزد و زخمگاهي خالي گذارد، هر آينه كمين دشمن گشاده گردد و پس از فوات فرصت و تعذّر تدارك، پشيماني دست نگيرد و بدو آن رسد كه به بومان رسيد از زاغان، راي پرسيد كه چگونه بود آن؟» «1»

خدمتگزاران فرهنگ در عهد ايلخانان‌

اشاره

از امرا و ملوكي كه پس از حمله مغول در ايران، نام و نشاني كسب كرده‌اند، ملوك مازندران را مي‌توان نام برد، ولي چون ملوك‌رويان و مازندران در حيات ادبي ايران تاثير شايان نداشتند، از ذكر احوال آنان خودداري مي‌كنيم.
بطوركلي پس از حمله مغول، سياست كلي مغولان اين بود كه ياساي چنگيزي را در سراسر منطقه نفوذ خود عملي و اجرا كنند. ولي ايرانيان و بسياري از رجال و شخصيّتهاي ايراني كه در دوران فرمانروايي مغولان، وزارت اين قوم وحشي و خونخوار را به‌عهده داشتند، همواره در مقابل تمايلات آنان به وسايل گوناگون مقاومت مي‌كردند، به خصوص دو خاندان صاحب ديوان جويني و خاندان رشيد الدّين فضل اللّه همداني در حفظ و بزرگداشت سنن ايراني و حمايت از اهل علم و شاعران و مؤلفان، نقشي اساسي ايفا كردند. خاندان بهاء الدين محمد صاحب ديوان جويني، خانداني قديمي است كه نسب آنها به فضل ربيع مي‌رسد كه در دوره عباسيان وزارت داشتند؛ پسران معروف بهاء الدين يعني شمس الدين محمد صاحب ديوان و عطاملك صاحب ديوان، بعد از پدر به مقامات عالي سياسي رسيدند و عطاملك جويني، مؤلف تاريخ معتبر جهانگشاي جويني است و 24 سال حكومت بغداد را به‌عهده داشت و شمس الدين محمد صاحب ديوان در عهد
______________________________
(1). همان كتاب ص 163.
ص: 623
هلاكو و بازماندگان او، سالها مقام وزارت و حل‌وفصل امور ممالك تابع ايلخانان را به عهده گرفت. نفوذ چندين سلاله خاندان جويني در دوره قدرت ايلخانان وسيله مناسبي براي روي كار آمدن عده‌اي از ايرانيان و مداخله آنان در امور مملكت شده بود، اين امرا طبعا در تجديد آبادانيها و مرّمت خرابيهاي ايران تا حدي مؤثر بودند، علاوه‌براين، خاندان جويني در عين مال‌دوستي و ثروت‌اندوزي عموما مردمي فاضل و دانشمند و ادب دوست و شاعرنواز بودند؛ مخصوصا شمس الدين محمد و عطاملك و خواجه هرون به مجالست با فاضلان و اهل علم و اديبان و شاعران رغبت بسيار نشان مي‌داند.
ذهبي در تاريخ الاسلام نوشته است: هركس كتابي به نام ايشان تأليف مي‌كرد، او را هزار دينار زر سرخ جايزه مي‌دادند. از جمله مؤلفان بزرگي كه به نام اين خاندان كتابهايي پرداختند، يكي خواجه نصير الدين طوسي است كه اوصاف الاشراف را به نام خواجه شمس الدّين محمد و ترجمه ثمره بطلميوس را به نام بهاء الدين محمد بن شمس الدين محمد اصفهاني مصدر كرد؛ ديگر صفي الدين ارموي استاد بزرگ موسيقي و دانشمندي معروف بود كه رساله شرقيّه را در موسيقي به اسم شرف الدين هرون درآورد، از ميان شاعران، همام تبريزي به ستايش شرف الدين هرون پرداخته و شيخ سعدي شيرازي مدايحي غرّا در ستايش اين خاندان سروده است.
بعد از برافتادن خاندان جويني، عده‌اي ديگر از رجال زمان، به وزارت رسيدند، از جمله در دوره كيخاتو «صدر جهان» به وزارت رسيد، در اين عهد، خزانه تهي شد، ناگزير صدر جهان به اشارت دوستان و به پيروي از روشي كه در چين و ممالك قاآني رواج داشت چاو يعني پول كاغذي را در سال 693 به‌جاي سيم و زر در مملكت رواج داد، ولي اين سياست اقتصادي مورد قبول عامه مردم قرار نگرفت. چون شعرا، از ديرباز در نشان دادن مكنونات قلبي مردم كوچه و بازار نقشي مهم داشتند، در اين روزگار نيز كه كارها مختل و به آشفتگي انجاميده بود، روزي درويشي بر سر بازار عنان، «صدر جهان» بگرفت و به زبان شعر گفت:
بوي جگر سوخته عالم بگرفت‌گر نشنيدي زهي دماغي كه تراست صدر جهان در اثر فشار افكار عمومي و قيام خلق، ناچار فرماني صادر كرد كه معاملات مواد خوراكي را به زر كنند، درنتيجه بار ديگر رونق نسبي اقتصادي برقرار شد و كار «چاو» كه معادل «اسكناس» امروزي است به جايي نرسيد.
مباحثات فرهنگي: يكي ديگر از وزراي ايلخانان كه در زندگي فرهنگي و ادبي ايران مؤثر افتاده، خواجه غياث الدين محمد فرزند رشيد الدين فضل اللّه همداني است؛ اين مرد فاضل
ص: 624
و نيك نهاد، مانند مأمون خليفه عباسي به بحث و گفتگو با اهل علم رغبتي تمام داشت و خود مردي نويسنده و مترسلي بليغ و توانا بود. خواندمير در حبيب السير در وصف او مي‌نويسد: «هرشب جمعه با علما طرح صحبت انداخته، در چهار صفه كه از صفاي باطن فرخنده ميامنش حكايت كردي مي‌نشست و آن جماعت را علي اختلاف مراتبهم در آن مجلس جاي مي‌داد و بعد از وقوع مباحث علمي از هركس سخني سنجيده مي‌شنيد، او را به خود نزديكتر مي‌گردانيد.» «1»
از جمله شخصيّتهاي علمي اين دوران كه مورد عنايت خواجه غياث الدين بود، حمد اللّه مستوفي نويسنده تاريخ گزيده است كه در سال 730، اثر تاريخي خود را به نام او تأليف كرد و ديگر قاضي عضدّ الدين ايجي «2» كه كتاب مواقف و فوايد غياثيه را به نام او نوشت و ديگر قطب الدين رازي و سلمان ساوجي و اوحدي كرماني را مي‌توان نام برد. از كارهاي خير اين وزير دانش‌دوست تعمير مجدد ربع رشيدي است كه بعد از قتل خواجه رشيد الدين فضل اللّه غارت و ويران شده بود؛ ولي اين يادگار خير نيز پس از قتل خواجه غياث الدين، بار ديگر دستخوش نهب و غارت اوباش و اراذل گرديد و بسياري از نفائس كتب و آثار گرانبهاي آن به تاراج رفت.
در ميان رجال سياسي و فرهنگي اين دوران، استاد البشر خواجه نصير الدين طوسي نقشي مهم در حيات فرهنگي ايران ايفا نمود، وي كه در هيئت و نجوم دست داشت، توانست به نام ساختن رصدخانه مراغه، از حيف و ميل اوقاف ممالك ايلخاني جلوگيري كند و براي پايان دادن به كار رصدخانه، تني چند از بزرگان علم را در مراغه گرد آورد و حوزه مهمّي براي تعليم و تربيت دانش‌پژوهان ترتيب داد؛ كتابخانه‌اي كه به همت والاي او تأسيس گرديد داراي چهارصد هزار مجلّد اثر خطي بود.» «3»
______________________________
(1). حبيب السير، چاپ تهران، ج 3، ص 224 به بعد.
(2). ايج قصبه است در فارس
(3). مأخوذ از تاريخ مغول، عباس اقبال آشتياني، ص 502.
ص: 625

حروفيّه و بكتاشيّه‌

چون دو فرقه حروفيّه و بكتاشيّه در حيات اجتماعي و ادبي مردم در قرن هشتم ه. ق تا حدي مؤثر بوده‌اند، اجمالا به احوال اين دو فرقه اشاره مي‌كنيم.

فرقه حروفيّه‌

در دوره تيموريان فرقه‌اي به ظاهر مذهبي منسوب به فضل اللّه استرآبادي حروفي، شروع به فعاليت كردند «اين فرقه عقايدي شبيه به اقوال صوفيه داشته‌اند و براي حروف خواص عجيب قائل بودند. فضل اللّه استرآبادي، مؤسس اين فرقه، در زمان امير تيمور مي‌زيسته و تعاليم و آراء خود را در كتابي بنام جاويدان كبير نوشته است.
در زمان شاهرخ تيموري و پس از او نيز حروفيه وجود داشته‌اند، و باآنكه پس از واقعه سوء قصد به شاهرخ و واقعه احمد لر، حروفيه تحت تعقيب واقع شدند، اما بقايايي از آنها در مملكت عثماني مي‌زيسته‌اند، و بكتاشيّه در واقع تا حدي وارث مبادي آنها بوده‌اند.» «1»

بكتاشيّه‌

بكتاشيّه فرقه‌اي از صوفيه و منسوب به حاجي بكتاش ولي هستند كه احوال او با گذشت زمان با قصه‌ها و افسانه‌ها آميخته شده است. گويند پيشواي آنها محمّد نام داشته و اصلا از اهل نيشابور خراسان بوده است، و در سنه 738 ه. ق وفات يافته است.
ولي در كتابي عربي الاصل به نام مقالات حاجي بكتاش، كه بعدها به شعر و نثر به تركي ترجمه شده است، به‌هيچ‌وجه درباره تعاليم و عقايد خاص فرقه بكتاشيّه تأكيد و اصراري نشده است، اما در هرحال درويشان بكتاشي كه مذهب شيعي دارند و در محبّت علي (ع) و اقامه ماتم ماه محرم تأكيدي تمام مي‌ورزيده‌اند، در قرن پانزدهم ميلادي در عثماني، تشكيلات مرتبي داشته‌اند و در قرن شانزدهم ميلادي «باليم سلطان» مشهور به «پير دوم» مباني و اصول عقايد بكتاشيه را مدوّن و مرتب كرده است.
بكتاشيه كه تشكيلات نظامي يني چري به آنها منسوب است، خانقاهها و تكيه‌هاي بزرگ در بلاد عثماني داشته‌اند، و مشايخ آنها غالبا نزد عامه، به كرامات منسوب بوده‌اند
______________________________
(1). دايرة المعارف فارسي، جلد يكم، ص 842.
ص: 626
و ظاهرا با فرقه حروفيّه ارتباط داشته‌اند. بكتاشيه در عهد سلطان محمد دوم عثماني به واسطه انحلال تشكيلات يني چري ضعيف شدند و بعضي تكايا و خانقاههاي آنها ويران گشت. اما در اواسط قرن نوزدهم مجددا به تجديد اساس تشكيلات خود پرداختند، تا آنكه در 1925 مجددا مانند ساير فرق صوفيه از فعاليت ممنوع شدند. و هرچند در تركيه جديد امروز ديگر فعاليت علني و رسمي ندارند، اما ادبيات تركيه از تأثير افكار آنها بركنار نيست و تشكيلات آنها در آلباني هنوز تا حدي قوت دارد و نيز در مقطم نزديك قاهره، تكيه بزرگ بكتاشيه هنوز داير و برقرار است.» «1»

در پيرامون طريقت حروفي‌

عماد الدّين نسيمي و سازمان مخفي حروفيون: «نسيمي در اواسط قرن 14 ميلادي در شهر شماخي به دنيا آمد و در همين شهر به كسب علم همّت گماشت، سنين جواني شاعر، مقارن با دوران استيلاي تيموريان بر سرزمين آذربايجان بوده است. در اين هنگام طريقت جديدي به نام طريقت حروفي كه نمايشگر اعتراض هنرمندان و صنعتگران شهري نسبت به بيدادگريهاي تيمور، و دعوت مردم به مبارزه عليه او بود قدم به ميدان پيكار مي‌گذارد و مبتكر و موجد اين مسلك يعني فضل اللّه نعيمي تبريزي به قصد اشاعه افكار خود به شهرهاي بسياري از خاور زمين مسافرت كرده، از جمله به شهر شيروان و سپس به باكو آمده است. اسناد و مدارك تاريخي نشان مي‌دهد كه در اين سالها باكو مبدّل به مركز طريقت حروفي مي‌گردد، و يك عدّه از پيروان اين طريقت در شهر باكو دست به كار ايجاد سازمان مخفي حروفيّون مي‌شوند و از اينجا به قصد ترويج و اشاعه عقايد خود، مبلّغاني به كشورهاي مختلف خاور زمين اعزام مي‌دارند. در اين موقع شاعر جوان عمادّ الدين علي نيز با افكار و عقايد فضل اللّه نسيمي آشنا مي‌گردد و به ديدار او مي‌شتابد، عقايد او را مي‌پذيرد و به علامت احترام به وي، اشعار خود را با تخلّص نسيمي مي‌سرايد ...
فضل اللّه نيز شاگردان شايسته و بااستعداد خود را به‌منظور ترويج و اشاعه مسلك حروفي، به شهرهاي خاور اعزام مي‌دارد؛ وي اصول و شالوده نظري مسلك حروفي را در
______________________________
(1). دايرة المعارف همان كتاب، ص 436.
ص: 627
آثار خود به نام‌هاي نوم‌نانه «1»، جاويدان‌نامه و محبّت‌نامه به تفضيل تمام شرح مي‌دهد.
در سال 1394 م موقعي كه فضل اللّه و پيروان او در شيروان بودند، به موجب امر تيمور محبوس ميگردند، و سپس در نزديكي نخجوان به امر ميران شاه پسر تيمور وحشيانه اعدام مي‌شوند. هنگامي‌كه فضل اللّه نعيمي هنوز در زندان بود، وصيّت‌نامه خود را مي‌نويسد و آن را مخفيانه به باكو مي‌فرستد و تأكيد مي‌كند پيروان او و خانواده‌اش باكو را ترك گويند. نسيمي سالها در بغداد و شهرهاي مختلف آسياي صغير گردش كرد و به تبليغ مسلك حروفي پرداخت.
در حلب كار فرقه حروفيّه بالا گرفت، فعّاليتهاي شاعر در اين شهر، از نظر روحانيان و سلطان مصر مكتوم نماند ... و در سال 1417 م در شهر حلب او را محاكمه كردند و به وضعي فجيع اعدام نمودند. در جلسه محاكمه عدّه‌يي از روحانيان و قضات گرد آمدند و به خداناشناسي و كفر او رأي دادند ولي همه آنها در صدور حكم اعدام همداستان نبودند؛ بالاخره از سلطان مصر كسب دستور كردند و آن مرد مرتجع و شقي فرمان داد كه پوست بدن او را برگيرند و هفت روز در شهر حلب در معرض تماشاي عمومي بگذارند و بعد دست و پايش را قطع كنند و هر قطعه را نزد يكي از پيروانش بفرستند. ظاهرا سلطان مصر با اين كار مي‌خواست به دشمنان سياسي خود بگويد كه نقشه آنها عليه حكومت مصر با ناكامي روبرو گرديده است.
روايات متعدّدي در خصوص جريان اعدام نسيمي موجود است، در يكي از روايات آمده است كه روزي يكي از حروفيّون جوان در شهر حلب، شعري از نسيمي را با صداي بلند مي‌خواند؛ مفهوم شعر، دقّت روحانيون را به خود جلب مي‌كند و دستور مي‌دهند كه حروفي جوان را به جرم خواندن آن غزل محبوس سازند. آن جوان كه نمي‌خواست نسيمي در خطر افتد، اظهار كرد كه شعر را خود سروده است؛ به فتواي روحانيان، آن جوان به اعدام با چوبه دار محكوم مي‌گردد. در همين هنگام، نسيمي كه به‌منظور وصله انداختن به كفش‌هاي خود، در دكان پينه‌دوزي نشسته بود، همين‌كه از ماجرا آگاه مي‌شود، خود را به ميدان مجازات مي‌رساند و در آخرين دم به فرياد دوست جوان خود مي‌رسد و اعلام مي‌دارد كه گوينده شعر اوست، و به اين ترتيب جوان را آزاد مي‌سازد. درنتيجه اين اقرار صادقانه، روحانيان متّوجه مي‌شوند كه او مرشد حروفيّون است و لذا دستور مي‌دهند كه او را پوست برگيرند.
______________________________
(1). نوم، يعني خواب
ص: 628
نسيمي كه شيفته حلّاج و پيرو افكار او بود، در آستانه مرگ نداي «انا الحقّ» در داد، يكي از روحانيان به اين عاشق بي‌قرار گفت: «تو كه خود حقّي، پس چرا وقتي خونت مي‌ريزد، زرد رنگ مي‌شوي؟»، شاعر بي‌درنگ گفت: «من خورشيد آسمان عشقم كه در افق ابديّت طالع است، خورشيد نيز هنگام غروب زرد رنگ مي‌شود.» يكي از روحانيان كه فتواي قتل شاعر را داده بود، گفت: اين شخص آنقدر ملعون است كه حتّي اگر يك قطره از خون وي به جايي بچكد بايد آن را قطع كرد و به دور انداخت، تصادفا قطره‌يي از خون شاعر به روي انگشت همين روحاني مي‌چكد، مردم از او مي‌خواهند كه انگشت خود را بنا به فتواي خودش قطع كند، ولي او براي حفظ انگشت مي‌گويد كه من به‌عنوان مثال اين حرف را زدم؛ در اين هنگام شاعر كه غرق در خون بود، صداي پيكارجوي خود را بلند مي‌كند و مي‌گويد:
زاهد از بيم يك انگشت ز حقّ روگردان‌پوست گيرند ز عاشق، بِنِگَر با كم نيست به اين ترتيب اين مرد مبارز به استقبال مرگ شتافت ...» «1»
در تاريخ مردم خاورميانه شخصيّتهايي كه با اراده پولادين در راه مرام و مسلك خود مردانه به آغوش مرگ شتافته‌اند، و در آستانه مرگ نيز از عقيده خود دست برنداشته‌اند، كم نيستند.
بابك، مردانه در مقابل دژخيمان خليفه ايستاد و براي آنكه دشمن رنگ زردش را نبيند رخساره‌اش را با خون خود رنگين ساخت؛ منصور حلّاج، در سده دهم ميلادي (قرن چهارم هجري) به گناه گفتن «انا الحّق» در شهر بغداد به دار آويخته شد؛ عين القضاة همداني را معترضين و ارباب تعصب كافرش خواندند، به رويش نفت ريختند و به شعله آتش سپردند؛ فضل اللّه نعيمي را به امر ميرانشاه پسر تيمور خونخوار به دار آويخته و جسدش را به دم اسب بستند. ولي اعدام هيچيك از آنان مانند مرگ نسيمي فجيع و دردناك نبود.» «2»
آنچه مسلم است نسيمي در حدود 5 قرن پيش كه هنوز دانش بشري پيشرفت شاياني حاصل نكرده بود، در صدد كشف حقيقت بود و مي‌خواست از راز خلقت و اسرار كائنات و جنگ هفتاد و دو ملّت سر دربياورد و صحيح را از سقيم و راست را از دروغ باز شناسد؛ اشعار زير از فكر پژوهنده و روح كنجكاو و جوينده او حكايت مي‌كند:
______________________________
(1). حميد آراسلي، زندگي و آثار ادبي عماد الدّين نسيمي، چاپ باكو، ص 13 به بعد. (به اختصار)
(2). همان كتاب، ص 27.
ص: 629 روز و شب فكر كنم كاين همه آثار از چيست؟گنبد چرخ فلك، گردشِ دَوّار از چيست؟
چيست اصل فلك و چيست مگر نسل مَلك‌صورت آدمي و خيل طلبكار از چيست؟
قُرصِ خورشيد چرا نور فشاند به زمين؟بازهم پرسش نو، نور چه و نار از چيست؟
... دين و ايمان و نماز و حج و اركان و زكات‌بحث و دعواي شريعت همه گفتار از چيست؟
علم و قرآن و حديث و خبر و وعظ و دروس‌همه يك معني اگر، اين همه تكرار از چيست؟ گاه خيّام‌وار در صحّت تعاليم و معتقدات مردم، با نظر شكّ و ترديد مي‌نگرد:
باد و خاك، آتش و آب از چه گرفت آدم نام؟سجده بهرچه؟ در ابليس پس انكار از چيست؟ *
حديث زهد كمتر گو، مگو غير از كلام عشق‌كه عاشق را نمي‌گيرد به گوش افسون و افسانه *
حرف واعظ باور عارف نشدتابع ديوان نگشت انسان ما *
صورت صوفيگري گشته ترا دكّان كسب‌غير از اين برگو كرامات تو و كار تو چيست؟
مي‌كني دعوي كه من سير مقاماتم بودنقل كن اي خر، در اين ره اسب رهوار تو چيست *
اسلام و كفر يك شُمَرُ و عاشق بصيرهرجا نمود مسكن؛ عاشق بود امير
آن‌كس كه بين كعبه و بتخانه فرق ديدنابالغ است و كودك باشد، اگرچه پير

اصول افكار و انديشه‌هاي نقطويّه‌

نقطويّه پيروان مردي به نام محمود پسيخاني گيلاني بودند كه وي نخست از پيروان فضل الله استرآبادي حروفي بود و سپس بر اثر اختلاف عقيده، رانده درگاه وي و در نزد آن طايفه محمود مطرود يا مردود لقب يافت و عليرغم استاد و مرشد خود فضل الله حروفي در سال 800 هجري دين نوي آورد كه پيروان او را نقطويّه گفتند.
«محمود اصل همه موجودات را خاك مي‌دانست و به همين مناسبت آن را «نقطه» مي‌خواند. ايشان را واحديّه و امناء نيز خوانده‌اند، زيرا ايشان هركس را زناشويي نكرده بود، واحد و هركس كه كرده بود امين مي‌خواندند. به ايشان پسيخانيّه نيز گفته‌اند؛ آنان
ص: 630
قايل به تناسخ و رجعت اموات بودند؛ محمود فضل اللّه خود را همان مهدي موعود مي‌خواند كه پيامبر اسلام به آمدن وي بشارت داده است. او مي‌گفت دور عرب به پايان رسيد و از اين پس دور، دور عجم است و مدّت اين دور هشت هزار سال خواهد بود و در آن دوران هشت مبيّن خواهند آمد كه نخستين ايشان خود اوست ... از كتابهاي زيادي كه محمود نوشته، تنها يك كتاب به نام ميزان به دست ما رسيده است. اين طايفه در زمان سلاطين صفويّه تحت تعقيب و تفتيش عقايد واقع شده و قتل عام شدند و گروهي به هندوستان رفتند، محمود پسيخاني مدّتي در ساحل رود ارس مي‌زيست و مردي صالح و با تقوي بود، هيچگاه زن نگرفت و در سال 831 هجري درگذشت ...» «1»
نقطوي‌ها در هندوستان: مجتبي مينوي درباره اين جماعت مي‌نويسد: «نقطويها، يكي از فرقه‌هاي مسلمانند كه در قرن دهم هجري در هندوستان مقام و اعتباري تحصيل كردند و شيخ ابو الفضل پسر شيخ مبارك كه در هندوستان به منصب وزارت جلال الدين محّمد اكبر پادشاه رسيد، از پيشروان اين مذهب بود و منشورها و رساله‌ها مي‌نوشت و به ايران مي‌فرستاد و مردم را به اين مذهب، دعوت مي‌كرد «2» و در ايران اين طريقه اندك شيوعي يافت؛ در عالم آراي عباسي گفته شده است كه اين طايفه به مذهب حكما، عالم را قديم شمرده‌اند و اصلا اعتقاد به حشر اجساد در قيامت ندارند و مكافات حسن و قبح اعمال را در عافيت و مذلّت دنيا قرار داده بهشت و دوزخ، همان را مي‌شمارند.
تأثيري كه اين اعتقاد در عمل نقطويها داشته است از قرار معلوم اين بوده است كه وسيع المشرب شده بودند، يعني شراب مي‌نوشيده‌اند و رسوم شرع را منظور نمي‌داشته‌اند و سخناني مي‌گفته‌اند كه ساير مسلمين آنها را به كلمات واهيّه و انحراف از جاده شريعت و افتادن به راه الحاد تعبير مي‌نمودند ...» «3»

مبارزات مذهبي‌

نكته‌يي كه بايد بدان توجه داشت اينكه از اواخر عصر تيموري، مبارزات مذهبي به‌خصوص جنگ شيعه و سنّي قوت مي‌گيرد،
______________________________
(1). نقل و تلخيص از مقاله دكتر محمّد جواد مشكور در پيرامون فتنه حروفيّه، در مجّله بررسيهاي تاريخي، از صفحه 133 به بعد.
(2). نقل و تلخيص از همان مجلّه صفحه 133 به بعد.
(3). داستان‌ها و قصّه‌هاي مينوي، ص 139 به بعد، براي كسب اطّلاعات بيشتر رجوع كنيد به كتاب عالم‌آراي عبّاسي، اسكندر بيك، از ص 323 به بعد.
ص: 631
به‌طوري‌كه واصفي در بدايع الوقايع متذكر شده است: قزلباشها با بي‌رحمي بسيار، مزاحم سنّي‌ها و رافضي‌ها بودند. واصفي كه ناظر اين صحنه‌هاي دلخراش بوده، مي‌نويسد: «از مسجد جامع تا به آنجا رسيدم، قريب پنجاه سر ديدم كه بر سر نيزه‌ها كرده مي‌بردند و مي‌گفتند كه اي سگ سنّيان خارجي! عبرت گيريد.» همچنين در بدايع الوقايع مي‌خوانيم كه «حافظ زين الدّين را از منبر فروكشيدند ... قريب به ده قزلباش او را به شمشير در پاي منبر پاره‌پاره كردند.» «1»
كتاب ملل و نحل شهرستاني كه ظاهرا در سال 521 تأليف شده است، متعلّق به دوراني است كه محدوديتهاي مذهبي به تمام معني كلمه وجود داشته؛ اين كتاب به توسّط خواجه افضل الدّين تركه (مقتول در 850 هجري) به فارسي ترجمه شده است و ظاهرا مترجم به حكم اضطرار براي دفع تشكيكات امم مطرود ... «مطالبي بر اصل كتاب افزوده.
خواجه افضل الدّين و برادرش سيّد صاين الدّين علي، زندگي پرماجرا و تشويشي را گذرانيده‌اند، چنانكه قبلا اشاره شد سيّد صاين الدّين را به نام صوفيگري تعقيب كردند و كليه ياران و دوستانش را مورد بازجوئي و تعقيب قرار دادند و خواجه افضل الدّين را در سال 850 در اثر شكايت دشمنان به امر شاهرخ به دار آويختند. اين جريان نشان مي‌دهد كه اهل تصّوف و هوشمندان زمان گاه آشكار و زماني پنهان با دولتهاي مستبّد و روحانيون رياكار جنگ و ستيز مي‌كردند. خواجه صاين الدّين علي در نفثه المصدور ثاني در توصيف احوال و دفاع از خود چنين مي‌گويد: «در اين مملكت، مردم به علم هيأت و نجوم كه بسا موادّ برخلاف شرع در آنها موجود است مشغولند و كسي اعتراض نمي‌كند ولي بر من كه در جواني چيزي در باب تصوّف نوشته‌ام، اما در عمل همواره به علم فقه و حديث مشغول بوده و عملم از عهد امير تيمور تا به حال قضاوت و رسيدگي به امور شرعي است، اعتراض مي‌كنند و اين اعتراض مبتني بر اغراض است، زيرا گذشته از اينكه شيوه من صوفيگري نيست، خود علم تصوّف از علوم اسلامي، و مشايخ بزرگوار همه از مردم سنّت و جماعت بوده‌اند و در عهد خود، خواجه محمد پارسا، از علماء كبار مشايخ و متصوفه بود و همواره مورد احترام امير تيمور و كافّه ناس بوده است و كسي را بر وي اعتراض نبود و از همين‌رو در صورت صوفيگري، نيز كسي را بر من حقّ اعتراضي نيست ... اعتقاد اين حقير به غير از آنچه ائمّه سنّت و جماعت رضوان اللّه عليهم برآنند نبود و الحاله هذه برآنست، چنانكه تفاصيل اصول آن را در رساله عقيده متعرّض شده ... و اگر در اثناي
______________________________
(1). واصفي. بدايع الوقايع، ج 2، با مقدمه به قلم الكساندر بالدريوف، ص 1060 و 1016.
ص: 632
جواني، و حين طلب بر امتثال فرموده «تعلّموا حتّي السّحر»، در علم چند كه خلاف اين اصول باشد خوض كرده، نه از سر اعتقاد كرده، بلكه از جهت اختيار تفنّن و اكتساب فضايل ... همچنين چيزي از سخنان مشايخ صوفيّه كه به امر و التماس جمعي آن را نبشته بر همين سبيل است، و نه از آن‌رو نبشته كه معتقد بدانهاست كه بيشتر آن سخنان اعتقادي نيست ...» تاريخ اجتماعي ايران بخش‌1ج‌8 632 مبارزات مذهبي ..... ص : 630
د از اين تاريخ، و در سال 830 روز جمعه در شهر هرات احمد لر، ميرزا شاهرخ را به در مسجد با كارد زخمي زد و كارگر نيفتاد و شفا يافت و احمد فورا كشته شد، آنگاه درصدد كشف واقعه و دستگري محرّكين برآمدند. معلوم است كه با كشته‌شدن ضارب، حقيقت امر را نتوان يافت، بدين‌سبب هركس را با ديگري غرض بود وي را با آشنايي با احمد لر متّهم ساخت و گروهي از مردم ذيقيمت در اين تهمت فروشدند و جمعي منكوب گشتند و شاه قاسم انوار از آن جمله بود كه به ماورا النّهر رفت، يكي هم صاحب ترجمه بود كه خود در اين باب گويد: «ناگاه يك روز در اثناي اين حال نشسته آواز موحش به گوش رسيد مشعر به آنكه، ذات مبارك خسرواني را از نوايب حدثان تشويشي رسيده، راستي دل كين خبر شنيد كسش باخبر نديد ... ناگاه شخصي از قلعه رسيد كه ايلچي آمده است و به حضور شما احتياج دارند جهت مشورت، ضرورت شد، روان شدن همان بود، ديگر نه خانه را ديد، و نه ياران و نه فرزندان و عيال مگر به بدترين اوضاع و احوال.
باريد به باغ ما تگرگي‌كَز گُلبن آن نماند بَرگي» «1»

شعرا و نويسندگان دوره مغول‌

شيخ محمود شبستري‌

شيخ سعد الدين محمود بن عبد الكريم شبستري در قصبه شبستر نزديك تبريز متولد شد، او در اواخر عهد مغول، يعني در دوران حكومت الجاتيو و سلطان ابو سعيد مي‌زيسته و در عداد علما و فضلاي زمان بود و در مسايل ديني و حكمي نظريات جالب و دلنشيني داشت و غالبا خلفا و پيشوايان عالم عرفان، حل مشكلات خود را از او مي‌خواستند و وي به سئوالات آنان گاه با نثر و گاهي با
______________________________
(1). نگاه كنيد به مقدمه ملل و نحل شهرستاني و توضيحات آقاي جلالي نائيني.
ص: 633
نظم پاسخ مي‌داد؛ سؤالاتي كه از وي مي‌شد، متنوع بود، از اين قبيل: تفكر چيست؟ چه نوع فكر طاعت و كدام تفكر گناه است؟ حقيقت نفس آدمي چيست؟ سالك راه حق كيست؟ و جز اينها؛ شيخ در كتاب گلشن راز به اين قبيل سئوالات با بياني ساده و شيرين پاسخ مي‌دهد؛
تفكر چيست؟
پاسخ:
تفكر رفتن از باطل سوي حق‌بجرو اندر، بديدن كل مطلق
محقق را كه وحدت در شهود است‌نخستين نَظرِه بر نور وجود است
بود فكر نكو را شرط تجريدپس آنكه لمعه از برق تائيد پرسش: من چيست و حقيقت نفس آدمي كيست؟
پاسخ:
چو هست مطلق آيد در اشارت‌به لفظ «من» كند از وي عبارت
حقيقت كز تَعَيّن شد مُعيّن‌تو او را در عبارت گفته «من»
برو، اي خواجه خود را نيك، بشناس‌كه نبود فربهي مانند آماس
يكي ره برتر از كون و مكان شوجهان بگذار و خود در خود جهان شو
من و تو چون نماند در ميانه‌چه كعبه، چه كنش چه ديرخانه
درين خانه يكي شد جمع و افرادو واحد ساري اندر عين اعداد در اشعار زير، شبستري، مرد عارف واقعي و سالك راه حق را چنين توصيف مي‌كند: «1»
مسافر آن بود كو بگذرد زودز خود صافي شود چون آتش از دود
سلوكش، سير كشفي دان، امكان‌سوي واجب به ترك شين و نقصان
به اخلاق حميده گشته موصوف‌به علم و زهد و تقوي بوده معروف
همه با او ولي او از همه دوربه زير قُبهاي سِتر مستور
... شريعت پوست و مغز آمد حقيقت‌ميان اين و آن باشد طريقت
چو عارف با تعيين خويش پيوست‌رسيده گشت مغز و پوست بشكست
دل عارف، شناساي وجود است‌وجود مطلق او در شهود است «1»
______________________________
(1). دكتر رضازاده، شفق، تاريخ ادبيات، صفحه 281 تا 282. (به اختصار)
ص: 634
و در اشعار زير، شبستري مانند منصور حلاج برآنست كه هركس بر نفس خود حاكم شد، در سايه مجاهده و رياضت مي‌تواند به حق و حقيقت بپيوندند و انا الحق بگويد:
انا الحق كشف اسرار است مطلق‌به‌جز حق كيست تا گويد انا الحق
روا باشد انا اللّه از درختي‌چرا نبود روا از نيكبختي
هر آنكس را كه اندر دل شكي نيست‌يقين داند كه هستي جز يكي نيست
جناب حضرت حق را دوئي نيست‌در آن حضرت من و ما و تويي نيست
من و ما و تو و او هست يك‌چيزكه در وحدت نباشد هيچ تمييز مثنوي گلشن راز كه نمونه‌اي از اشعار آن را در سطور بالا آورديم، بهترين و جامع‌ترين رساله‌ايست كه در اصول و مبادي تصوف به رشته نظم درآمده است؛ و در آن شاعر به پانزده سئوالي كه در پيرامون اصول و مباني تصوف از او شده در بيت هزار بيت پاسخ داده است.
از تصنيفات او به نثر، حق اليقين در مسايل ديني و شاهدنامه است؛ از تاريخ تولد او اطلاع دقيقي در دست نيست، وفاتش به سال 720 روي داده و در شبستر مدفون است.
پايان جلد اول
ص: 635